#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_129
سورن وارد اتاق شد و گفت : امروز باید بریم دانشگاه.
- چرا؟!
سورن – خودت چی فکر می کنی؟
- جالبه! مسعود هم دیشب همین جمله رو بهم گفت.
سورن – بس که سوالای بدیهی می پرسی. به نظرت امسال سر جمع چند روز رفتیم دانشگاه؟
- چه می دونم! برام هم مهم نیست...
سورن – کاملا واضحه! امروز امتحان نداریم برای همین میگم بریم یه خودی نشون بدیم.
- میگم امروز ظهر بریم جگرکی.فکر کنم شدیدا بهش محتاج باشم.
سورن – باشه. فقط زودتر حاضر شو که به کلاس برسیم.
****
ساعت نزدیک ده و نیم صبح بود.با سورن خودمون رو به دانشگاه رسوندیم.کلاس شروع شده بود و ما دو تا نابغه هنوز شماره ی کلاس رو پیدا نکرده بودیم! بعد ِ یه ربع موفق شدیم کلاس رو پیدا کنیم.در زدیم و وارد کلاس شدیم.رفتیم و روی صندلی ها ردیف آخر کلاس برای خودمون یه جا دست و پا کردیم.همین که نشستیم استاد اشرفی سکوت کرد و یه نگاهی بهمون انداخت.
استاد – شما چجور دوقلوهایی هستید که شبیه هم نیستید؟!
حرفش خیلی بی مزه بود ولی همه خندیدن (محض ضایع کردن ما).من و سورن که کلا اولش نفهمیدیم چی گفت چون سورن یواشکی به من گفت : چی؟!! منم موندم چی جواب بدم!
سورن – استاد ما دوقلو نیستیم.
استاد – خوب شد اشاره کردید آقای یوسفی وگرنه من متوجه نمی شدم!
سورن آروم به من گفت :" استاد نمکدون شو در اورده." و جفت مون خندیدیم.
romangram.com | @romangram_com