#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_124


با صدای زنگ نسترن از اتاق بیرون رفت.چند ثانیه بعد هم علیرضا با یه لبخند رضایت از جاش بلند شد و بیرون رفت.مثه اینکه مسعود بود.ظرف میوه ای که علیرضا اورده بود رو برداشتم و رفتم توی آشپزخونه.خوشبختانه کسی تو آشپزخونه نبود.بعد چند لحظه مسعود هم اومد.

- چه عجب! یهو میذاشتی فردا میومدی!

مسعود – شرمنده.کارمون گیر کرد.مگه چی شده؟

- هیچی،فقط می خوام برم خونه ی خودم.

مسعود – باز گیر دادی! میمیری یه چند روز خونه نری؟

- آره میمیرم...الان هم می خوام برگردم.

مسعود – گه خوردی! بدبخت من به فکرتم که اینو میگم.هر دفه تنهات گذاشتیم یه اتفاقی افتاد!

صدامو بالاتر بردم و گفتم : آخرش که چی؟! بلاخره که باید باهاش رو به رو بشم.

مسعود اومد نزدیک تر و گفت : ســیــس!! گفتم که تا اون موقع یه کاریش می کنیم.

- مگه خودت اون نعل رو خونه ی سورن ندیدی؟! دیگه خونه ی من و خونه ی تو نداره!

مسعود منو کوبید به یخچال و یقه مو گرفت ؛

مسعود – اگه خیلی واسه مردن عجله داری خودم کارتو بسازم؟!

همین لحظه بود که با تق تق در به خودمون اومدیم.عمه مژگان و نسترن زول زده بودن بهمون.مسعود یقه ی منو ول کرد.یه خورده خنده م گرفته بود.برای فرار از موقعیت ، سریع از آشپزخونه بیرون رفتم و خودمو به اتاق رسوندم.بعد چند دقیقه مسعود هم اومد.

- چی شد؟!

مسعود - پیله کرده بودن که بدونن موضوع چیه...

- همش تقصیر توئه دیگه یهو یقه ی آدمو می چسبی!

romangram.com | @romangram_com