#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_111


- پرتش کن.

سیگار رو واسه م پرت کرد و روشنش کردم.دوباره فکرم رفت سمت حرفای امیرمحمد.می ترسیدم به اتاق خواب نگاه کنم.ینی واقعا یه نفر توی کمد دیواریه؟! وای خدا...آخه جا قحط بود؟ حتما باید این جن های یهودی بیان تو خونه ی من؟! اونم توی کمد دیواری؟! این دیگه آخر بدشانسیه!

سورن – قرآن تو خونه داری؟

- آره.

سورن – به نظرم قرآن رو باز کن و بذار یه جای خونه.مثلا روی میز ...یا هرجا که خودت فکر می کنی خوبه.احتمالا مفید باشه...

- باشه.توی اتاقه، میرم میارمش.الان می خوام برم سیگار بگیرم.بدون سیگار نمی تونم امشبه رو سر کنم.

سورن – می میری سیگار نکشی؟

- آره می میرم.(از جام بلند شدم) تو چیزی نمی خوای از مغازه سر کوچه واسه ت بگیرم؟!

مسعود – تو بشین.من حس می کنم دارم خفه میشم.میرم بیرون یه کم هوا بخورم واسه تو هم سیگار می گیرم.

سورن – پس واسه منم یه پاکت بگیر.دستت درد نکنه.

مسعود – باشه.

مسعود بلند شد و رفت بیرون.بهمون گفت که در حیاط رو باز میذاره.سورن هم پاشد بره رو تراس بشینه تا مسعود برگرده.

به ذهنم رسید برم و از توی اتاق،قرآن رو بیارم.گذاشته بودمش پیش بقیه ی کتاب هام.رفتم سمت اتاق.واردش شدم و چراغ رو روشن کردم.در اتاق رو کاملا باز گذاشتم.به طرف کتاب هام رفتم و داشتم با دقت دنبال قرآن می گشتم. یه آن در اتاق با شدت تمام به هم کوبید و بسته شد.با صدای کوبیده شدن در حسابی یکه خوردم.اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که باید فوری از اتاق برم بیرون! هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که چراغ اتاق خاموش شد.انقدر همه جا تاریک شد که هیچی نمی دیدم.باید یه کاری می کردم.می خواستم سورن رو صدا بزنم که یه نفر با دست جلوی دهنمو گرفت.اون یکی دستش رو هم دورم حلقه کرد.به حدی دستامو محکم گرفته بود که نمی تونستم تکونشون بدم.هیچ کاری نمی تونستم بکنم.اشکم در اومده بود.منو به طرف کمد دیوار عقب کشید و واردش شدیم.رختخواب های زیادی نداشتم و فاصله ی کمی تا زمین داشتیم.هنوز پشت سرم بود و منو گرفته بود.در کمد دیواری هم محکم بسته شد.من و اون تنها توی کمد دیواری بودیم.بعد چند ثانیه با شنیدن صدای سورن و مسعود امیدوار شدم.قصد داشتن وارد اتاق بشن ولی نمی تونستن.دائم منو صدا می زدن.همین که صدای مسعود و سورن رو شنیدم محکم سر منو به دیوار کوبید.این کارو همینطور تکرار می کرد.یه لحظه دستش از جلوی دهنم کنار رفت.با التماس اسم سورن رو فریاد زدم.خیلی زود صدای شکستن شیشه رو شنیدم.دیگه اونو پشت سرم احساس نمی کردم.مسعود و سورن در کمد رو باز کردن و کمک کردن بیرون بیام.نمی تونستم بدون کمک راه برم.رفتیم توی هال.همونجا دراز کشیدم.

سورن و مسعود کنارم نشستن.سورن دستشو گذاشت روی زخم سرم و با نگرانی گفت : این قسمت سرش شکافته.چی کار کنیم؟

مسعود – چاره ای نیست.باید بریم بیمارستان.من میرم ماشین رو روشن کنم.زود برمی گردم...

مسعود و رفت و سورن پیش من موند.

romangram.com | @romangram_com