#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_110
مسعود – شده برم و اون هفت تا کلید رو از ته چاه بکشم بیرون نمی ذارم قضیه به همچین کارایی ختم بشه.
- من که نمی تونم اونا رو بکشم...اونا دخلمو میارن...
سورن – همیشه یه راهی هست،من بهت قول میدم واست پیداش می کنم.
مسعود و سورن خیلی سعی می کردن منو امیدوار کنن اما مطمئن بودم هیچکدوم نقشه ای ندارن و صرفا برای آروم کردن من این حرفا رو می زدن.
- از بین اون سه راه، زنا رو که باید حذف کرد...من از شرایطش خارجم! خون بز هم که هیچی...می مونه قتل.فک کنم اگه خودمو بکشم قضیه ختم بشه.اونا هم راحت میشن.وصیّتم هم اینه که بعد از من این خونه رو خراب کنید...
مسعود – دهنتو ببند! چرا اونا نباید برن؟! اصلا از کجا معلوم این یارو راست گفته باشه؟!
سورن – دیشب نگفتم بهش مشکوکم؟! الانم به نظرم مسعود راست میگه.از کجا معلوم یارو چرت نگفته باشه !
- برای چی باید دروغ بگه؟
سورن – شاید خودش آدم درستی نیست و می خواد بقیه رو هم به گناه بندازه.
- یه درصد احتمال بده که درست گفته باشه...
سورن – من هیچ احتمالی نمیدم.مطمئن باش چرت گفته.
سورن خیلی با اطمینان حرف میزد و طرز حرف زدنش خیال منو راحت می کرد.راست می گفت.شاید طرف می خواست دیگران رو هم به گناه بندازه...کسی چه می دونه!
مسعود برای اینکه حال و هوامون رو عوض کنه غذا از بیرون سفارش داد.برای یکی دو ساعت موضوع رو به کلی فراموش کردم.بعد از جمع کردن ظرفای غذا وسط پذیرایی ولو شدم.کار همیشگی م بود.سورن و مسعود کنار هم رو به روی تلویزیون نشسته بودن فیلم می دیدن.خواستم سیگار بکشم اما بسته ی سیگارم خالی بود.
- سورن سیگار داری؟!
سورن بسته ی سیگارش رو از روی میز برداشت و توش رو نگاه کرد.
سورن – فقط یه دونه دارم.بیا اینم واسه تو...سگ خوردش!
romangram.com | @romangram_com