#هیچکسان_(جلد_اول)_پارت_107


سورن – تعارف می کنید؟

امیرمحمد – نه اصلا.حرفام زیاد طول نمی کشه.جای دیگه هم کار دارم.

سورن – هر جور راحتین...

امیرمحمد به هال اشاره کرد و گفت :میشه اونجا حرف بزنیم؟!

قبول کردیم و رفتیم توی هال.اونجا مبل نداشت برای همین فکر کردم شاید کلا با مبل و این چیزا حال نمی کنه و برای همین تو خونه ی خودش هم مبل نذاشته.من و سورن کنار هم نشستیم و مسعود هم رو به روی ما، با کمی فاصله کنار امیرمحمد نشست.

امیرمحمد همش به در و دیوار خونه نگاه می کرد.کل خونه رو زیر نظر داشت.

امیرمحمد – همونطور که دیشب خدمت ایشون (اشاره به مسعود) گفتم تونستم علت مزاحمت هایی که برای شما پیش اومده رو پیدا کنم.

سورن – بله...خیلی مشتاقیم بدونیم.

امیرمحمد – از وقتی شما رو دیدم دارم روی این موضوع کار می کنم.وقتی پرس و جو کردم بهم گفتن مشکل از خونه تونه.برای همین اصرار داشتم بیام اینجا و خونه رو ببینم.

- دقیقا مشکل خونه چیه؟

امیرمحمد – موضوع اینه که همسایه هاتون با بودن شما توی این خونه مشکل دارن.

نمی دونم چرا فکرم رفت سمت اسدی! حس می کردم همه ی این آتیش ها از گور اون بلند میشه.

- تا اونجایی که می دونم با همسایه ها مشکلی ندارم...فقط جدیدا یکی شون رو زیاد می بینم.

امیرمحمد – منظورم اون همسایه ها نبود.در واقع همسایه های جنی ت باهات مشکل دارن! اونا همین جا،توی همین خونه زندگی می کنن.

مسعود – خب مشکل شون با بهراد چیه؟

امیرمحمد – اونا نمی تونن حضور شما رو تحمل کنن چون شما مسلمون شیعه اید و اونا از نسل جن های یهودن.از شما خوششون نمیاد.معتقدن فقط یه گروه می تونه توی این خونه زندگی کنه...

romangram.com | @romangram_com