#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_31
گ*ن*ا*ه بیست و هشتم:
پس از اتمام کار در انبار اسلحه آرین آنها را به صرف عصرانه به داخل خانه دعوت کرد.هری و آرین در حال گفتگو بوند اما شهرزاد در سکوت کنار هری قدم برمی داشت.به همراه هم به سالن کوجک و زیبایی پر از وسایل آنتیک قدم گذاشتند که دو دست مبل داخلش بود.هر سه دور یک دست از مبل ها که یک جلو مبلی طلایی رنگ وسطش بود نشستند.
الِک وارد شد و پرسید:چی میل دارید؟
آرین به هری و شهرزاد نگاه کرد.هری گفت:ما قهوه می خوریم.
آرین گفت:منم همینطور...یه ظرف کیک هم بیار الِک!
الک تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد.آرین پرسید:خانوم کینگ شما خوبید؟اصلا حرف نمی زنید.
شهرزاد گفت:کمی سردرد دارم.
_می خواید بگم براتون قرص مسکن بیارن؟
_نه...عادت به قرص خوردن ندارم...خوب میشم...ممنون.
هری پرسید:می تونم از دستشویی استفاده کنم؟
آرین جواب داد:البته...درست انتهای راهرو یه سرویس بهداشتی هست.
هری بلند شد و رفت و کاش نمی رفت...شهرزاد نمی خواست با آرین تنها باشد.با حالتی عصبی روی دسته ی مبل ضرب گرفت و پای راستش را که روی چپ انداخته بود مدام تکان می داد.
آرین بلند شد و به سمت پنجره رفت.گوشه ی آن را باز کرد و پس از مکث کوتاهی گفت: فکر کردی می تونی با چهره و اسم جدیدت منو گول بزنی؟فکر کردی من زنمو...کسی که باهاش زندگی کردم رو نمی شناسم؟من بوی شهرزاد رو تشخیص میدم...صداشو می شناسم.
شهرزاد پوزخندی زد...آرین راست می گفت.چه فکری با خود کرده بود که خواسته بود او را گول بزند؟با صدای سرد و محکمش گفت:من تو رو نخواستم گول بزنم.به یه هویت جدید نیاز داشتم تا بتونم وارد باند بشم.
_چرا دست از لجبازی برنمی داری؟چرا همون پارسال که از خونه م رفتی بی خیال این ماجرا نشدی و نرفتی پر زندگیت؟
_تو اصلا نمی دونی چی به سرم اومد...نمی دونی چند دقیقه بعد از خروجم از این عمارت یه ماشین از طرف مادام به قصد کشتن منو زیر گرفت اما از شانس بد من آسیب ندیدم.هری نجاتم داد و این یه سال که تو فکر کردی من با خیال راحت رفتم ایران سر قبر آتیلا در واقع داشتم آموزش می دیدم.یاد می گرفتم که بتونم باشم.تا تو جرات نکنی بگی نمی تونی و ضعیفی...من به اون چیزی که می خواستم تبدیل شدم .حالا وقتشه...وقتشه به همه بفهمونم لنوکس کیه و FBI و CIAچقدر فاسدن...وقتشه بگردم دنبال قاتل آتیلا.
آرین پرسید:جیمز کیه؟
_هری...
آرین پوزخندی زد و برگشت سر جایش نشست.پس از ضربه ای که به در خورد الک به همراه دختر خدمتکاری که سینی عصرانه را در دست داشت وارد شد. دختر سینی را روی میز گذاشت.3فنجان قهوه و یک ظرف کیک به همراه سه پیش دستی و چنگال روی میز گذاشت و سینی را برداشت.سری خم کرد و همراه الک از اتاق خارج شد.آرین پس از بسته شدن در پرسید:خب؟بعدش؟
شهرزاد در حالی که با ناخن های کشیده اش ور می رفت گفت:بعدش به تو مربوط نمیشه.باید وانمود کنی من رو نمی شناسی...همین.
_اون که وانمود کردن نمی خواد...من واقعا تو رو نمی شناسم.
_سعی نکن دوبار بحث رو به احساسات و گذشته بکشونی که همه چیز برام مرده.آرین...شهرزاد مرده و با مرگش تمام خاطرات و علایق و عواطف و احساساتش هم مرده ن.عشقی که به تو داشته از بین رفته.ویکتوریا کینگ متولد شده که از تمام گذشته ش فقط2چیز براش مونده...اینکه می تونه فارسی صحبت کنه و دیگه اینکه قراره انتقام خون آتیلا رو بگیره...
آرین حرفی نزد...آخر از دست کارها و رفتارهای خودسرانه ی شهرزاد زجر کش میشد.این لحن سرد و خشک به شهرزادش نمی آمد.هرگز دوست نداشت اینگونه با هم صحبت کنند.
در همین لحظه هری پس از ضربه ای که به در زد وارد شد و سر جایش نشست.چند دقیقه ای در سکوت به صرف عصرانه سپری شد تا اینکه شهرزاد رو به هری گفت:هری آرین من رو شناخت.جلوی اون نیازی به تظاهر نیست.
هری با لبخندی رو به آرین گفت:مطمئن بودم این قیافه ی مبدل واسه ی آرین تاثیری نداره.
آرین لبخند کوچکی زد .هری گفت:آرین ما باید تا حدود دو هفته اینجا باشیم...البته اگه همه چیز طبق برنامه پیش بره.اشکالی نداره؟
شهرزاد سریع گفت:چرا اشکال داره!
آرین پوزخندی زد و گفت:از نظر من اشکالی نداره اما ظاهرا خانوم ویکتوریا کینگ-اسمش را با لحن خاص و تاکید مضاعفی بر زبان راند-چندان علاقه ای ندارن.
هری رو به شهرزاد گفت:شهرزاد اینجا امن ترین جا برای ماست.
شهرزاد گفت:اتفاقا اینجا نا امن ترین جاست.آرین هنوز هم کاملا تحت نظره.اونا بهش اعتماد ندارن و کلی جاسوس تو خونه ش گذاشتن.
romangram.com | @romangram_com