#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_29
شهرزاد با بیخیالی جواب داد:پارسال دیدمش.وضع خوبی نداشت.آخرین خبرم ازش اینه که تو بد دردسری افتاده.
_برات از اتفاق های مسبب جداییتون گفت؟
_آره...گفت چه بلایی سرت آورده.دلم برای تو نسوخت اما از آرین متنفر شدم.اگه تا اونموقع می خواستم شرایطی رو مهیا کنم که به هم برسیم دیگه نمی خوام .اون یا ه*و*س بازِ خائنِ نامرده!اما تو با ول کردنش ثابت کردی از اونم بدتری!
ماریا خندید و گفت:بیچاره آرین!3ساله با عذاب وجدان زندگی می کنه...عذاب وجدان به خاطر بلایی که فکر می کنه سرم آورده اما هیچوقت نیاورد!
گ*ن*ا*ه بیست و ششم:
شهرزاد اخمی کرد و گفت:منظور؟
_اون به من تجاوز نکرد.اصلا بهم دست نزد!بعد از خوردن شربت از حال رفت.
_پس...؟؟
ماریا جواب داد:اون هیچ خیانتی نکرد...نه در حق تو نه در حق من.هیچ گ*ن*ا*هی نکرد...هیچ کاری نکرد که شرمنده ی تو باشه.اون اتفاقات نقشه ی من و حامد دوست پسرم بود که الآن باهاش ازدواج کردم.دو روز قبل از اینکه آرینو به خونه م بکشونم توی آخرین رابطه مون تو ایران اون اتفاق افتاد!روز بعد حامد اومد آمریکا و قرار شد طبق نقشه ای که ریخته بودیم در عرض یکی دو ماه آینده من بهش ملحق بشم.حقا که نقشه ی خوبی بود!مو لا درزش نرفت! حتی آرین هم نمی دونه و داره با عذاب و با گ*ن*ا*هی که فکر می کنه روی دوششه زندگی می کنه.
حرف هایش که به پایان رسید شهرزاد مثل ابر بهار گریه می کرد.به سختی گفت:تو فقط برای اینکه پات به این خراب شده برسه گند زدی تو زندگی من و آرین.جفتمون رو بدبخت کردی...من رو دوبار بیوه کردی...لعنت به تو ماریا...دختره ی عوضی...
ماریا با بی خیالی گفت:حالاشم که گفتم باید ممنونم باشی...منتظر چی هستی؟برو پیشش...برو و عشق اساطیریتون رو دوباره بساز.مطمئن باش آرینت پاکه...به پاکی روز ازدواجت باهاش.
بعد هم بلند شد و از شهرزاد دور شد.شهرزاد بلند شد و به سمت دریا دوید...نمی توانست بی تفاوت باشد...حالا که فهمیده بود آرین بی گ*ن*ا*ه است نمی توانست...حدود دو دقیقه ی بعد در حالی که در قسمت کم عمق ایستاده بود هری خودش را به او رساند.آب تا کمر شهرزاد رسیده بود...داشت گریه می کرد.هری بازویش را گرفت و پرسید:چی شده؟برای چی گریه می کنی؟اون زنی که کنارت بود کی بود؟چی می گفت؟
شهرزاد اما فقط از ته دل گریه می کرد...این همه بدبختی و سختی که خودش و آرین در چند سال اخیر کشیده بودند فقط برای این بود که ماریا می خواست به آمریکا برسد.هری تکانش داد و با نگرانی گفت:شهرزاد حرف بزن بگو ببینم چی شده؟!!!
چند نفری که ان اطراف بودند به آنها نگاه می کردند.شهرزاد به سختی گفت:ماریا بود...همون زنی که فکر می کردم آرین بهش تجاوز کرده.اومد و گفت آرین پاکه...آرین هیچ کاری نکرده...آرین هیچوقت حتی لمسش هم نکرده.نقشه ش بوده.به خاطر اینکه از ایران خارج بشه من و آرین رو به این وضع اسفبار انداخته...
هری همانجا وسط آب او را در آغوش گرفت...شهرزاد سرش را روی سینه ی او گذاشت و اشک هایش روی پیرهن هری ریختند...هری گفت:نجاتش میدیم شهرزاد...خودمون رو برای همین کار آماده کردیم...هر کاری لازم باشه می کنم تا تو و آرین به وضع سابقتون برگردین...قول میدم.
.
.
.
چند روز بعد/نیویورک:
آرین همراه با بادیگاردش که لنوکس برایش گذاشته بود و بیشتر از محافظ نقش جاسوس را داشت و وظیفه داشت هرکار و حرکت آرین را به گوش لنوکس برساند وارد اتاق دایره ای شکل بزرگی شد.همه ی وسایل سورمه ای بودند.از فرش و مبل ها گرفته تا رو میزی ها و دیوار و پرده ها و حتی ظروف داخل دکور.
پشت میز چوبی ریاست که کنار پنجره ی بزرگ و دلباز بود مردی با موهای جوگندمی ایستاده بود...لنوکس!
با دست به یک صندلی کوچک و خشک اشاره کرد و گفت:بشین.
و خودش هم پشت میز ریاست و روی صندلی شاهانه اش نشست.بادیگارد آرین پشت سر آرین ایستاده بود و هیچ حرف یا حرکتی در او دیده نمیشد.لنوکس گفت:این روزا خبری ازت نیست آرین.کجا مشغولی؟داری چه کار می کنی؟
_مگه این جاسوسی که به اسم بادیگارد برام گذاشتین همه چیز رو مو به مو بهتون نمیگه؟تازه فهمیدم که فارسی هم بلده!
_اون چیزهایی رو میگه که می بینه...اما در خفا...توی اون اتاقی که درش همیشه قفله و هیچکس حق ورود بهش رو نداره چه کار می کنی؟
_اون اتاق فقط اتاق خواب و استراحت منه...هیچ چیز به خصوصی که حساسیت شما رو به دنبال داشته باشه ندارم.
_ما فکر می کنیم تو از جای اون دختره ...همون که به مادام و مستر گفتی دوست دخترته و معلوم نیست راست می گفتی یا نه خبر داری.
_اشتباه فکر می کنید.من یه ساله که ازش بی خبرم.از خودتون شنیدم که گفتید با دستیار و پسرخونده ی مستر پارک...هری کیم فرار کرده..
_چیز دیگه ای نمی دونی؟
_نه...واقعا نه...حتی نمی دونم زنده ست یا مرده.
romangram.com | @romangram_com