#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_20

آرین اینبار با لحنی جدی و عب*و*س گفت:من با تو شوخی ندارم...وقت و حوصله ی شوخی رو هم ندارم.
شهرزاد با دست راستش گوشه ی یقه ی پیرهن آرین را گرفت و مات و مبهوت پرسید:یعنی تو...تو از قضیه ی ترور آتیلا خبر داشتی؟
آرین نخواست بیشتر از این خودش را لو دهد.سرش را پایین انداخت و گفت:نه...بعدش با خبر شدم.
شهرزاد که هنوز به همه ی حرفهای آرین شک داشت با نگاهی نافذ گفت:باهات میام اما به خودت نگیر.فقط واسه آتیلا میام.چون قول دادم برای گرفتن انتقامش هرکاری بکنم.
آرین از او فاصله گرفت.از اتاق خارج شد و در را باز گذاشت.شهرزاد دنبالش رفت.آرین وسط سرسرا ایستاد و با صدای بلندی کسی را صدا زد:لیزا!لیزا کارت دارم سریع بیا.
به یک دقیقه هم نرسید که زنی میانسال با پوستی که نسبتا به سرخی میزد از پله ها پایین آمد و جلوی آرین ایستاد.شهرزاد که نمی دانست چه کند همانجا ایستاده بود.آرین با دست به شهرزاد اشاره کرد و گفت:لیزا این شهرزاده...همسر سابق من...قراره امشب با من به مهمانی مادام بیاد.اون رو به اتاق لیا ببر و با هم برای جشن امشب آماده ش کنید.
لیزا که از چهره اش شگفتی و حیرت می بارید گفت:چشم آقا.
آرین رو به شهرزاد گفت:با لیزا برو و آماده شو.مهمانی دوساعت دیگه شروع میشه.
شهرزاد بی هیچ حرف و نگاهی به دنبال لیزا از پله ها بالا رفت و آرین را پشت سر گذاشت.وقتی به طبقه ی سوم رسیدند لیزا پشت دری ایستاد .شهرزاد هم کنارش.لیزا ضربه ای به در زد و گفت:لیا؟می تونم بیام داخل؟
_البته...بیا.
لیزا وارد اتاق شد...شهرزاد هم به دنبالش.لیا پشت میز نشسته و در حال مطالعه بود که با دیدن شهرزاد عینک مطالعه اش را در آورد و لبخندی تحویل او داد.لیزا گفت:این خانوم شهرزاده.همسر سابق آقا.
لیا با تعجب برخاست و نگاهی به سرتاپای شهرزاد انداخت ...بعد نزدیک آمد و در حین دست دادن گفت:من لیا هستم...تحت نظر آقای آرین آموزش می بینم.
شهرزاد با نگاهی موشکافانه به آن دختر جوان و زیبا که احتمالا هم سنش بود گفت:خوشبختم...شما چه آموزشی می بینید؟
_آموزش اینکه بتونم یه تاجر موفق بشم.
شهرزاد زیر لبی گفت:آرین اقا آرین!ظاهرا هرچیزی رو می تونن خوب آموزش بدن.از تشریح قورباغه گرفته تا تجارت اسلحه!
لیا پرسید:ببخشید متوجه نشدم...چی گفتید؟
شهرزاد لبخندی زد و گفت:هیچی!
لیزا گفت:آقا خواستن خانوم شهرزاد رو برای مهمونی امشب آماده کنیم تا باهاشون برن.
لیا لبخندی گرم و صمیمی به شهرزاد زد و گفت:حتما...بذار ببینم تو کمدم چه لباسی دارم...
.
.
.
آرین کتش را پوشید...کراواتش را صاف کرد و بعد در حالی که دعوت نامه ی مهمانی در دستش بود از اتاق خارج شد و در را قفل کرد و کلید را داخل جیبش گذاشت.داشت از پله ها پایین می رفت که شهرزاد را همراه لیا دید که از اتاق خارج شدند...روی پله ها خشکش زد و فقط به زیبای اخمویی که به سمتش می آمد نگاه کرد.شهرزاد در آن لباس شب بلند مشکی و نقره ای که آستین نداشت و پشت گردن گره می خورد و کفش و کیف دستی کوچک نقره ای رنگ که انگار برای همان لباس درست شده بود....با آن آرایش ساده اما زیبا و مدل مویی که در آن همه ی موهایش به صورت نامنظم پشت سرش جمع شده بود و دو طره ی بلند از کنار گوشش پایین آمده بود واقعا زیبا و خواستنی شده بود.
لبخندی کمرنگ زد که البته شهرزاد ندید.وقتی شهرزاد کنارش ایستاد آرین نگاهی به شانه های برهنه ی شهرزاد کرد و به لیا گفت:یه شال سبک نداشتی که شونه هاش رو بپوشونه؟
لیا گفت:الآن میارم.
و به اتاقش برگشت.شهرزاد با لحنی عب*و*س گفت:من اینجوری راحت ترم.
آرین گفت :درسته دیگه شوهرت نیستم...درسته یه خلافکار درجه یکم اما گونی سیب زمینی که نیستم!تو یه روزی زن من بودی...دوست ندارن کسی تو رو اینجور ببینه.حتی خود من!
در همین لحظه لیا دوان دوان به سمتشان آمد و یک شال حریر مشکی روی شانه های شهرزاد انداخت.آرین از لیا تشکر کرد و گفت:بریم.
گ*ن*ا*ه نوزدهم:
شهرزاد به همراه آرین از عمارت خارج شد.پایین پله ها لیموزین مشکی رنگی اتظارشان را می کشید.پاتریک که راننده ی ماشین بود در را گشود.آرین رو به شهرزاد گفت:سوار شو.

romangram.com | @romangram_com