#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_15
در دل فریاد زد:ازت شاکیم خدا! ازت شاکیم که واسه م خدایی نکردی...فقط دشمنی کردی...کجایی خدا؟!صدامو می شنوی؟ منو می بینی؟اصلا منو می شناسی؟
خدایا اگه هستی و منو می شناسی پس کو رحمانت؟کو رحیمت؟هزار تا صفت خوب برای خودت آوردی چرا یه دونه ش رو نشونم ندادی؟
شاید منو نمی شناسی!شاید این بنده ت رو از قلم انداختی و یادت رفته یه شهرزاد بدبخت یه گوشه ی دنیا داره پشت سر هم بد میاره...
من شهرزادم خدا!همونی که از بچگی یاد گرفت دنیا سختی داره ، سیاهی داره ، شکست داره...همونی که از بچگی بهش فهموندی خوشبختی مال هرکی باشه مال اون نیست...
همونی که ازت مهربونی ندید اما باهات مهربون بود...می دونست دوست نداری بنده ت گ*ن*ا*ه کنه و نکرد...همونی که حاضر شد پا رو غرورش بذاره و کلفت خونه ی مردم بشه اما پا رو قوانین تو نذاره و پول حروم به دست نیاره.
همونی که از همون اول چیزی که بهش ندادی هیچ، مدام ازش گرفتی.پدرشو ، مادرشو ، غرورشو ، عشقشو ،حالا هم شوهرشو...
خدایا کاش بدونم چرا داری این کار رو با من می کنی.گ*ن*ا*هی کردم؟!آره گ*ن*ا*ه زیاد کردم اما تاوانش این نیست که تو25سالگی برای دومین بار بیوه بشم.
امتحانه؟نکنه منو با ایوب اشتباه گرفتی؟نه خدا!من ایوب نیستم...صبر ایوبی هم نداره...من شهرزادم...شهرزادی که اقرار می کنه تو امتحان رد شده...!
نگاهش به ویترین یک لباس فروشی افتاد.نفس عمیقی کشید و وارد شد.
10دقیقه بعد خودش را در آینه ی اتاق پرو برانداز کرد.شلوار لی ذغالی رنگ به پا کرده بود و یک پیرهن رسمی نوک مدادی هم تنش بود.آستین هایش را بالا داده بود و کنار آرنج تا کرده بود.موهایش را عقب برده بود و با کش سفت بسته بود.مانتو و شلوار لی که قبلا تنش بود را داخل کوله پشتی گذاشت و شال مشکی رنگ را در مشت گرفت و از اتاق پرو بیرون آمد.فروشنده که مرد حدودا 40ساله ای بود از این همه تغییر شهرزاد در طرز پوشش تعجب کرد.شهرزاد که تمام وجودش پر از نفرت و خشم و سرکشی شده بود پول لباسها را حساب کرد و گفت:سطل آشغال کجاست؟
مرد به گوشه ی مغازه پشت سر شهرزاد اشاره کرد.شهرزاد با چهره ای سرد و سنگی روی پاشنه چرخید و به سمت سطل آشغال رفت.نگاهی به شال مشکی انداخت که در مشتش بود.بعد آنرا گلوله کرد و داخل سطل آشغال انداخت و زیر لب زمزمه کرد:خداحافظ خدا!
گ*ن*ا*ه پانزدهم:
آتیلا به ایران بازگردانده شد و افراد سفارت نتوانستند همسرش را پیدا کنند اما نمی توانستند برنامه ی انتقال پیکر آتیلا را عقب بیندازند...خبر شهادت او از طریق تلویزیون به اطلاع مردم رسیده بود و افراد زیادی برای بدرقه ی جوان شهیدشان که به تیر ناحق کشته شده بود به آرامگاه ابدی در فرودگاه منتظر بودند...هرمز خان به جای شهرزاد به همراه پیکر آتیلا رفت تا کسی که برایش مثل پسری که هرگز نداشت بود را همراهی کند...
.
.
.
فرودگاه امام خمینی/تهران:
شاهد که خود به سختی جلوی ریزش اشک هایش را گرفته بود بازوی ستیلا را که بیال بود گرفته بود تا نقش بر زمین نشود.فرود هواپیمای حامل پیکر شهید آتیلا سعیدی چند دقیقه پیش اعلام شده بود.می دانست جسد را به سالن انتظار نمی آورند تا جو فرودگاه متشنج شود اما وقتی همه اینجا بودند چطور می توانست ستیلا را داخل ماشین نگه دارد تا جسد برادر عزیزش برسد؟
چند لحظه بعد دایی هرمزش را دید که با لباسهایی سرتاپا تیره و قیافه ای که عجیب غمگین و شوریده بود از پله برقی پایین آمد.ستیلا با اشک و آه گفت:اومدن...
شاهد او را در آغوش گرفت و گفت:آروم باش فدات شم...گریه نکن شاهد می میره...پس ...پس شهرزاد کجاست؟
_حتا با جسد آتیلا میره تو آمبولانس...بمیرم برای دل سوخته ش ...
شاهد حرفی نزد و فقط به همراه اقوام و آشنایان و مردمی که آنجا بودند منتظر ماند.
.
.
.
ساعتی بعد/بروک ویل:
گوشی شهرزاد زنگ خورد...وقتی اسم شاهد را رویش دید آهی کشید.پس جسد به تهران رسیده بود و حالا می خواستند بدانند همسر شهید کجاست؟دکمه ی پاسخ را زد و گوشی را کنار گوشش گذاشت.
صدای لرزان و گرفته ی آتیلا را شنید:سلام.
_سلام شاهد...آتیلا رسید؟
_آره...پس تو کجایی؟چرا نیومدی؟
romangram.com | @romangram_com