#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_13
هرمزخان گفت:شما دانشگاهت دیر نشه!
آتیلا نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و بعد چشمانش گرد شد.به سرعت چای اش را نوشید و کتش را برداشت.شهرزاد بلند شد که تا دم در بدرقه اش کند.آتیلا از هرمز خان خداحافظی کرد و بعد از خانه خارج شد.شهرزاد هم همراهش رفت.داخل حیاط که رسیدند آتیلا گفت:برو تو دیگه...سرده سر صبحی.
شهرزاد گفت:تو برو...منم میرم.
آتیلا در حالی که کیف سامسونتش در دستش بود به شهرزاد نزدیک شد و پیشانی اش را ب*و*سید و بعد که از او فاصله گرفت گفت:خداحافظ.
شهرزاد هم لبخند عمیقی نثار مردی که روز به روز میزان علاقه ش به او بیشتر می شد کرد و گفت:به سلامت عزیزم!
آتیلا بالاخره دل کند و از حیاط خارج شد و وارد پیاده رو شد.شهرزاد هم برگشت تا به خانه برود.دستش را روی دستگیره گذاشت و خواست در ورودی ساختمان را باز کند که صدای جیغی شنید...
شهرزاد برگشت و دید همه ی عابران که آنوقت صبح راهی محل کارشان بودند یا برای ورزش بیرون آمده بودند به سمتی می دوند.از آنجا نمی توانست چیزی ببیند.به سرعت و با نگرانی از حیاط بیرون رفت و او هم به سمت منبع جیغ و فریاد ها که خیلی نزدیک بود رفت.فقط 10متر آنطرف تر از در حیاط خانه سه چهار نفر را دید که بالای سر مردی که دراز کشیده بود جمع شده بودند.
شهرزاد با ناباوری کیف سامسونت آتیلا را که روی زمین افتاده بود تشخیص داد. مردم را کنار زد و بالای سر مرد ایستاد...آتیلا بود!خودش بود...چشمانش باز بود و سوراخ سیاه رنگی کنار شقیقه اش به وجود آمده بود.شهرزاد با ناباوری و بهت به آنچه پیش رویش بود نگاه می کرد...یک گلوله به سر آتیلا خورده بود...مرده بود...
بالاخره وقتی فهمید چه شده از ته دل جیغ کشید:آتـیلااااااااا! آتیلاااااااااا!
گلویش سوخت....مردم ناباورانه به جنازه ی همسایه شان آتیلا و جیغ و شیون های شهرزاد نگاه می کردند.شهرزاد خود را روی بدن آتیلا انداخت و تکانش داد... با گریه و صدایی لرزان گفت:پاشو آتیلا....پاشو...خدا....خدااااا. ... کی این بلا رو سرت آورد؟خدااااا.
دو دست بازوانش را گرفتند و خواستند بلند کنند اما شهرزاد به جسد بی جان آتیلا که هنوز گرم بود چسبیده بود...باورش نمی شد....شوکه بود. دو دقیقه پیش از او خداحافظی کرد! دو دقیقه پیش نگاه گرمش را برای آخرین بار به شهرزاد دوخت...
چشمان آتیلا هنوز باز بودند.هنوز هم می درخشیدند اما دیگر احساس نداشتند... شهرزاد دستان لرزانش را جلو برد و چشمان شوهرش را بست...سرش را روی سینه ی آتیلای مهربانش گذاشت و گریه کرد...مدام خدا را صدا میزد...
صدای هرمز خان را شنید که کنار گوشش گفت:پاشو شهرزاد جان...خودتو هلاک می کنی
شهرزاد با هق هق و رعشه گفت:عمو آتیلا مرده....آتیلا...شوهرم...من تازه داشتم بهش علاقمند می شدم...تازه داشتم بهش عادت می کردم...عمو آتیلام رو کی اینجور کرد؟کی پرپرش کرد؟مگه چه کار کرده بود؟
هرمزخان با کمک یک مرد دیگر شهرزاد را بلند کرد و از جنازه ی آتیلا دور کرد.شهرزاد دست و پا میزد و آتیلا را می خواند اما هرمزخان محکم او را در آغوش گرفت و نگذاشت دوباره آن صحنه ی دلخراش را ببیند.آمبولانس سریع رسید و آتیلا را در کاور گذاشتند و داخل آمبولانس بردند.هرمز خان هم شهرزاد را که بی حال و گیج بود سوار بر ماشین خود کرد و به همراه آمبولانس رفتند.
.
.
.
نیم ساعت بعد/نیویورک:
آرین به سمت تلفن همراهش که زنگ میخورد رفت و جواب داد:الو؟
صدای مستر پارک را شنید:سلام آرین!
_سلام.
_ترور انجام شد ...همونطور که قرار بود انجام بشه...دیگه شخصی به اسم آتیلا سعیدی وجود نداره!
آرین با چشمانی گشاد پرسید:کِی؟
_نیم ساعت پیش.
_کی انجامش داد؟
_مهم نیست.مهم حذف آتیلا بود که با موفقیت انجام شد....تو هم وظیفه ی خودت رو به خوبی انجام دادی!
_به بقیه ی افراد خونواده ش که آسیب نرسید.
_نه.
_خیلی خب...بای.
romangram.com | @romangram_com