#هزار_و_یک_شب_گناه_من_پارت_12

لیزا هم روی مبل روبروی آرین نشست و منتظر شد تا آرین تعریف کند.آرین نفس عمیق کشید و گفت:یه اشتباه...یه اتفاق همه چیز رو خراب کرد...اون روز شوم عموزاده م ماریا با من تماس گرفت و گفت فهمیده من و شهرزاد با هم ازدواج کردیم.آخه ما پنهانی ازدواج کرده بودیم و کسی نباید بو می برد.آره... ماریا زنگ زد و گفت اگه می خوای به کسی نگم بیا تا با هم صحبت کنیم.منم رفتم خونه ی ماریا.اونجا برام نوشیدنی آورد ...چیز خورم کرد و من نفهمیدم چی! هرچی که بود منو از خود بیخود کرد...دیگه یادم نمیاد چی شد...چه اتفاقی افتاد .فقط صبح روز بعد که از خواب بیدار شدم دیدم وسط پذیرایی خونه ی ماریا افتادم...بدون لباس و کنار چند قطره ی خون...گیج و سردرگم بلند شدم...ماریا خونه نبود.داشتم حاضر می شدم برم بیرون که تلفن خونه زنگ زد.مادرم بود که می گفت برم خونه ش تا باهام صحبت کنه رفتم اونجا و ماریا رو دیدم که با کلی اشک و گریه گفت دیشب تو اون حالت گیجی بهش تجاوز کردم و دیگه دختر نیست...باورم نمی شد اما پزشکی قانونی تائید کرد.دلم می خواست بمیرم و یه لحظه به کاری که کرده بودم فکر نکنم.برام سنگین بود.از یه طرف شرمنده ی خودم بودم که با داشتن زن چنین عمل وحشیانه ای انجام دادم.از یه طرف شرمنده ی زنم بودم که چنین خیانتی در حقش کرده بودم و از طرف دیگه شرمنده ی ماریا که به خاطر کار من انگ ناپاکی بهش خورده بود.لیزا این چیزا تو ایران خیلی مهمه.همه ی اعتبار و آبروی یه دختر به پاکی و دست نخوردگیشه که من از ماریا گرفتمش.تازه بدتر از اون اینکه طبق قانون ایران اگه مردی به یه دختر تجاوز کنه مجبوره که باهاش ازدواج کنه...منم مجبور شدم ماریا رو بگیرم...اونقدر شرمنده شهرزاد بودم که برای اینکه نفهمه شوهر بی غیرتش چه گندی زده بهش گفتم نمی خوامش و بی اونکه بگم چرا و برای چی ترکش کردم و همراه ماریا بعد از چند روز به اینجا اومدم و پناهنده شدم.و شهرزادمو...عشقمو رها کردم...
_پس الآن ماریا کجاست؟
آرین غرید:ماریای لعنتی 2هفته بعد از اقامت و ساکن شدنم تو نیویورک ولم کرد و رفت لس آنجلس .یرام مهم نبود.دوسش نداشتم و هیچوقت سعی نکردم براش شوهر واقعی بشم.اون با من ازدواج کرد فقط برای اینکه پاش به اینجا برسه.چون پدرش اجازه ی اقامت توی یه کشور خارجی رو فقط در صورت ازدواج بهش می داد...
_از شهرزاد خبری ندارید؟
_دارم...4ماهه که ازدواج کرده...الآن تو اوتاواست...با شوهرش...
_باید براتون خیلی سخت باشه...
_کمرم شکسته از سنگینی این بار اندوه...
لیزا بلند شد و گفت:شما مرد خوبی هستید آقا...شما جوانمردید...چیزی که این روزها خیلی کم پیدا میشه...
_یه قاچاقچی اسلحه و یه همدست سیا چطور می تونه آدم خوبی باشه؟
_آقا من که می دونم هدف شما چیه!
آرین بلند شد و چشمانش را باریک کرد و پرسید:منظورت چیه؟چی رو می دونی؟
_چند ماه پیش مکالمه ی شما رو با یه نفر شنیدم ....داشتید به فارسی صحبت می کردید...منم با فارسی نصف و نیمه ای که از شما یاد گرفتم فهمیدم دارید علیه باند لنوکس به کسی اطلاعات می دید.فقط همین.
آرین پوزخندی زد و گفت:من تو رو دست کم گرفته بودم لیزا!
لیزا به سرعت گفت:آقا این موضوع مال چند ماه پیشه.من به هیچکس حتی خود شما نگفتم که می دونم.امیدوارم به هدفتون برسید آقا.
آرین گفت:امیدوارم بدونی چه راز بزرگی رو فهمیدی...به هیچکس نگو لیزا...حتی دیگه پیش من هم بهش اشاره نکن.باشه؟
_چشم آقا.
_می تونی بری.
لیزا سرش را کمی خم کرد و خارج شد و در را بست.
آرین دوباره دراز کشید به این امید که بتواند قبل از رفتن به کلوپ شبانه ی والتر و ملاقات با مستر پارک کمی استراحت کند...
گ*ن*ا*ه دوازدهم:
روز بعد/اوتاوا:
شهرزاد دو استکان چای ریخت و جلوی هرمز خان و آتیلا گذاشت.معمولا صبحانه را با هم می خوردند.خودش هم پشت میز نشست و لیوان آب پرتقالش را به سمت دهان برد.هرمز خان گفت:شهرزاد تو این دو ماهه مسیر ها رو بلد شدی دیگه...آره؟
_ای! کم و بیش !بیشتر همین دور و اطراف.اینجا رو بیشتر دوست دارم تا داون تاون!
آتیلا گفت:حقم داری!اینجا به این سرسبزی...مرکز شهر چی داره؟فقط برجه که رشد کرده!
هرمزخان رو به آتیلا گفت:به هر حال تو که همه ش دانشگاهی...شهرزاد تنها تو خونه بمونه که چی بشه؟بیچاره حوصله ش سر میره .مگه نه؟
شهرزاد جواب داد:آره هرمزخان ولی نمی دونم چه کار کنم
_خب برو باشگاهی...کلاسی...
آتیلا گفت:اتفاقا یه باشگاه سرهمین خیابون اونور مرکز خرید هست.
شهرزاد گفت:آره دیدم.باشه...امروز میرم سر می زنم.
_می خوای الان بیای با هم بریم؟

romangram.com | @romangram_com