#حسی_از_انتقام_پارت_167

-می خواستم باهات حرف بزنم.
-بفرما.سروپا گوش در خدمتم. 9 5
-اول اینکه به خاطر دیروز واقعا ازت ممنونم.واقعا بهم خوش گذشت.
-خواهش می کنم.ولی من اونا رو دعوت نکرده بودم.
-به خاطر توکه اومده بودن.به خاطر همون ازت ممنونم.
به چهره نگرانش نگاه کردم.گفتم:اتفاقی افتاده؟
-آ آره.ع عموی من فرار کرده؟
با تعجب نگاش کردم.این از کجا خبر داشت؟
گفت:توروخدا بگو که فرار نکرده.
-از کجا فهمیدی؟
-پس حرفاش درست بود.
-حرف کی درست بود؟
..-
-پرهام جوابمو بده.
-عمو یک ساعت پیش بهم زنگ زد وگفت فرار کرده.باور نکردم.گفتم بیام از تو بپرسم.
-چی می گفت؟
-چرا بهم نگفتی که فرار کرده؟
-نمی خواستم بیشتر از این حالتو خراب کنم.به زمان نیاز داشتم تا بهت بگم.
-مثل نگفتن اینکه پدرومادرم زنده ان؟
فقط نگاش کردم.چی می تونستم بگم.
یه پوفی کشیدمو گفتم:درمورد مامانو بابات چیزی نگفتم چون می دونستم که اگه بفهمی حالت بدتر میشه.
-بالاخره می دونستم که هردوشون زنده ان.می دونستم که شاید یک روز بتونم اونا رو ببینم. 9 6
-باور کن منم تا دوروز خبر نداشتم.وقتی هم که فهمیدم می خواستم بهت بگم ولی بابا نزاشت..باور کن اگه می
فهمیدی که تنهات گذاشتنو رفتن بیشتر غصه می خوردی...از کجا..

romangram.com | @romangram_com