#حسی_از_انتقام_پارت_166
-اه.انقدر کتابی حرف نزن.بگو آره.
آریا ریز خندید.پرهام:بلندشید بریم.
بلندشدن.گفتم:کجا؟
پرهام:داریم میریم پینگ پنگ بازی کنیم.
-برید.خوش باشید. 9 4
بعد از رفتنشون گفتم:خانمتون مگه آمریکایی نبودن؟
-چرا.
-پس چرا حجاب کامل دارن؟
-بعد از سلامتی آریا هممون مسلمان شدیم.
-واقعا؟
-بله..شماهم که خانمتون حامله هستن؟
-بله.خدایه نعمتو از گرفت وحالا داره یه نعمت دیگه بهم میده.
-هیچ کارخدا بی حکمت نیست.
-می دونم.
با اصرارپرهام وآریا خانواده شایان واسه شام موندن.پرهام خیلی خوشحال بود.واین یک پئن مثبتی بود واسه من.
فردای همون روز بود.جمعه بودو منم خونه بودم.تنها تو اتاقم بودم و داشتم واسه هفته ای که میومد برنامه ریزی می
کردم.داشتم برنامه رو می نوشتم که صدای تق تق در رو شنیدم.
گفتم:بفرمایید؟
اول فکر کردم مریم خانمه.چون فقط او بود که اول در می زد و بعد وارد میشد.
با دیدن پرهام تعجب کردم.چرا در زد؟
گفت:اجازه هست بیام تو؟
-آره بیاتو.
بعد از بستن در روی راحتی نشست.خودکارو انداختم روی برگه ی روی میز مطالعه و از صندلی بلند شدم.کنارش
نشستمو گفتم:کاری داشتی؟
romangram.com | @romangram_com