#حسی_از_انتقام_پارت_147
-ببخشید عموجان.درس داشتم.
-حالا که دیگه درس نداشتی؟
-درسته.سعید نمی زاشت که بیام.
اردلان آهسته گفت:پلیس احمق.
پرهام:چیزی گفتید؟
-نه.چرا نمیای پیش من زندگی کنی؟ 7 2
-خونه سعید راحت ترم.
-غریبه پرستی پس؟
-نه.اصلا این طور نیست.با سعید رابطه ام بهتره.شماهم که بیشتر اوقات ایران نیستید.
-درسته.
-کجا داریم میریم؟
-خونه ام دیگه.
-ولی خونه شما که از این سمت نبود.
-عوض کردم.این خونه ام رو تازه خریدم.هنوز سندش به نامم نخورده.
در دل پرهام آشوبی برپا بود.از عمویش تعریفات خوبی نشنیده بود.مجبور شد که درخواست عویش را بپذیرد.
وارد خانه اردلان شدن.خانه نقلی و کوچکی بود.
پرهام:چرا خونتون رو بااین خونه عوض کردید؟
-خونه قبلی خیلی بزرگ بود.
-ولی نه زیاد.
-واسه منی که تنها زندگی می کنم خیلی بزرگ بود.
پرهام به یاد مهناز و مهتاب افتاد.زن عمو و دختر عمویش.
گفت:خدا زنو بچتونو بیامرزه.
اردلان یه آه سوزناکی کشید.آروم گفت:بابای عوضیت زنو بچه منو کشت.
ولی پرهام چیزی نفهمید و رفت سمت تابلو بزرگ و قیمتی ای که بالای شومینه قرار داشت.
romangram.com | @romangram_com