#حسی_از_انتقام_پارت_146
-پسره قربونش برم.
خندیدیم.چه قدر حس باباشدن خوب بود.شیرین تر از عسل.
گفتم:پرهام کجا بود که گفتی تنها بودی؟
-عموش اومد دنبالش و رفتن.
چی گفت؟
-عموی پرهام؟
-آره خب.
-پرهام خودش می خواست بره یا عموش به زور بردش؟
-نمی دونم.گفت که عمو زنگم زده و الانم داره میاد دنبالم..زیاد خوشحال نبود.
سعی کردم زیاد خودمو جلوی شیما نگران نکنم.گفتم:دقیقا کی رفت؟
-یک ساعت پیش.بعد از رفتنش من اومدم اینجا.
-اینجا باش الان بر می گردم. 7 1
سریع بلند شدمو زدم از اتاق بیرون.خدایا بلایی به سرش نیاره.
باید با تیمم می رفتم درخونش.حتما بابا خبر داشت که برادر ارسلان چی کارست.به پرهام زنگ زدم..جواب نمی داد.
ایمان از اتاقش خارج شد.تا منو دید احترام گذاشتو گفت:طوری شده قربان؟
-بدبخت شدم ایمان.
ایمان پشت سرم راه افتاد و گفت:واسه چی قربان؟واسه شیما خانم اتفاقی افتاده؟
-نه.ولی قراره واسه پرهام یه اتفاق بد بیوفته.
-چه اتفاقی؟واضح بگید.
-دنبالم بیا.
وارد اتاق بابا شدیمو احترام گذاشتیم.
«راوی»
پرهام با بی میلی سوار ماشین عمویش شد.
بعد از سلام و احوال پرسی اردلان گفت:تو نمی تونی یه حالی از عموت بپرسی؟
romangram.com | @romangram_com