#حسی_از_انتقام_پارت_133

-مهمی.خیلییی هم مهمی.
-ببخشید.
-دیگه تکرار نشه.هروقت مریضی بهم بگو.من مثل شمع بالای سرت می چرخم.قول میدم..توهم قول بده.
-قول میدم.فقط یه خواهش ازتون داشتم.
گفتم:بفرما.
-میشه کتاب دینی ام رو بیارید؟
-تو مریضی.
-توروخدا.عقب می مونم.
-چه سالی؟
-سال سوم و چهارم.ممنونت میشم اگه بیاری.
شیما:من میارم.سعید پیشت باشه بهتره.شاید یک دفعه حالت بد شد می تونه کمکت کنه..من رفتم.فعلا.
از اتاق خارج شد.
پرهام زد زیر گریه.ترسیدم نکنه درد داره.
گفتم:خوبی؟
-آره. 5 6
-پس چرا داری گریه می کنی؟
-آخه فکر می کردم شیما ازم متنفره.فکر می کردم منو به چشم قاتل میبینه.فکر می کردم از بودن من تو خونت در
عذابه.
-پس به خاطر همین بود که بیشتر خونه ایمانو دایی بودی؟
-آره.ازش می خوای منو ببخشه؟
-خودت ازش معذرت خواهی کن.
-می ترسم فرصت نشه.
-دیگه این حرف رو نزن.به خدا اگه یک بار دیگه این حرفو بزنی میزنم تو دهنت.
-دلت میاد؟

romangram.com | @romangram_com