#حصار_تنهایی_من_پارت_9


هنوز مي خنديد . با خشم جلو ميزش وايسادم و تو چشاش زل زدم و گفتم:

- زهر مار! خوشت مياد اذيتم کني؟

پاکتو انداختم جلوش. نسترن گفت:

- پاکتو چرا انداختي؟ ورش دار؛ براي خودته.

- به اندازه کافي از شوخيتون فيض برديم.

- جدي مي گم پول خودته .مانتوهایي که ديروز جات دوختم، دادم به صاحباشون، اونام پولو جيرينگي دادن.

با شک نگاش کردم قيافش خنثي بود. نه شوخي توش ديده مي شد نه جديت. گفتم:

- شوخي که نمي کني؟

- نه والله! شوخيم کجا بود؟ برش دار.

پاکتو برداشتم .گفت:

- شصت تومنه. همون قيمتي که قبلا بهشون گفتي.

- ممنون، ولي خواهشا ديگه از اين شوخياي سکته کننده با من نکن!

تا خواست حرفي بزنه تقه اي به در خورد و زهرا سرشو آورد تو، گفت:

romangram.com | @romangram_com