#حصار_تنهایی_من_پارت_57


فقط تو چشمام خيره شده آب دهنشو قورت داد و آروم گذاشتم زمين. نتونستم وايسم پاهام شل شده بود. نشستم. بابام رفت سمت کابينت.

مامانم بغلم کرد با گريه گفت: الهي مادرت بميره تو رو اينجورري نبينه. الهي خير نبيني دستت بشکنه.

بابام با يه ظرف آب و يه دستمال به دست کنارم نشست. پارچه رو زد به آب و گذاشت کنار لبم نمي دونستم چرا اين کارو مي کنه؟ وقتي دوباره پارچه رو به آب زد و آب خوني شد فهميدم لبم خون اومده. خواست دوباره اين کارو بکنه که با عصبانيت دستشو کنار زدم و گفتم: نمي خوام.

- لبت داره خون مياد. بذار پاکش کنم.

- کي از تو خواست اين کارو بکني؟ اون موقع که بهت احتياج داشتم کجا بودي؟ تازه يادت افتاده که دختر هم داري؟

به سمت سينک ظرفشويي رفتم که مامانم گفت:بذار يه ذره يخ بذارم روش.

- نمي خواد...

شيرو باز کردم، کنار لبمو تميز مي کردم که بابام ظرفو گذاشت رو کابينت و گفت: به شما خوبي نيومده.

- مگه تو خوبي هم بلدي؟





مامنم گفت: بس کن آیناز... محض راضي خدا بس کن!

خواست بره که گفتم: نگفتي پولو مي خواي چيکار؟

romangram.com | @romangram_com