#حصار_تنهایی_من_پارت_51


- بالاخره اومدي بيرون؟

جوابشو ندادم. رفتم سمت قابلمه ها. زيرشونو روشن کردم.

مامانم گفت: جوابمو نميدي يعني قهري؟

چيزي نگفتم. نمي دونستم قهرم يا دارم ناز ميکنم؟ تکليفم با خودمم روشن نبود.بازم مادرم گفت: واقعا چيزي نيست که بخواي بدوني.

همون طور که پشتم بهش بود گفتم :پس اون ستوده چي مي گفت که بايد يه چيزي در موردش بهم بگي؟

صداي نفساشو مي شنيدم. برگشتم نگاش کردم. گفت: بعضي وقتا آدما يه راز هايي رو دارن که دلشون نمي خواد کسي از رازاشون سر در بياره.

- پس يه چيزي هست که نمي خواين بگيد؟

سرشو تکون داد با بغض گفت: آره هست ولي بذار به وقتش بهت ميگم ....ولي کاش ميذاشتي نگم.

نمي خواستم مامانمو ناراحت کنم. اون از دست کاراي بابام کم نکشيده. من ديگه نبايد قوز بالا قوز مي شدم. سرشو گذاشته بود تو دستاش. کنارش نشستم.

دستشو از صورتش برداشتم و گفتم: راز وقتي رازه که گفته نشه ...اين راز توئه پس بايد پيش خودتم بمونه. نمي خواد چيزي بگي.

با گريه بغلم کرد و گفت :ممنون!

از خوشحالي مامانم خوشحال شدم. نبايد اون رفتارو باهاش مي کردم..سرشو از روي شونه م برداشت وگفت: بوي سوختني مياد...

- واي....شاممون سوخت!

romangram.com | @romangram_com