#حصار_تنهایی_من_پارت_50
با عصبانيت به مامانم و ستوده نگاه کردم که مامانم بازومو گرفت و گفت: مگه با تو نيستم ميگم برو تو؟
با عصبانيت بازومو از دست مامانم کشيدم بيرون... کفشامو تو حياط در آوردم. به اتاقم رفتم. اينقدر درو محکم بستم که چند تکه گچ از سقف افتاد رو زمين. کيفمو پرت کردم سمت کمد که خورد به درش ،نشستم رو زمين و از اعصانیت نفس نفس مي زدم. مامانم در اتاقمو باز کرد. اونم اعصابش بدتر از من خورد بود.
با همون عصبانيت گفت: براي چي درو اينقدر محکم بستي ؟
- اين مرديکه....کي بود؟
- سوالمو با سوال جواب نده .
- بخاطر اينکه اعصابم خرده ...اين مرده کي بود داشتي با هاش حرف مي زدي؟ چيو بايد در مورد اون بهم مي گفتي که نگفتي؟اصلا براي چي اومده بود؟
- الان کارت به جاي رسيده که داري منو سين جيم ميکني؟
با عصبانيت گفتم: من سين جيمت نکردم. يه سوال ساده ازت پرسيدم. مي خوام بدونم مردي که داشتي باهاش حرف ميزدي کي بود؟ همين.
- مگه نشنيدي؟ ستوده ...رئيس رستوران
- خوب چي کار داشت؟
چشماشو بست و يه نفس عميق کشيد و گفت: اومده بود بهم بگه برگردم سرکارم.
- همين؟ اونم بعد از يک هفته ...انتظار نداري که حرفتو باور کنم؟
با عصبانيت نگام مي کرد. درو بست و رفت. مي دونم يه چيزي هست اما نمي خواد بگه. نمي دونم تا ساعت چند تو اتاقم بودم. سرمو با خياطي گرم کرده بودم. ناهار هم نخوردم،مامانم صدام نزد ... صداي اذون که شنيدم از پنچره بيرونو نگاه کردم. مغرب شده بود چشمام بد جور درد گرفته بود. کمي مالشتشون دادم. بلند شدم نمازمو خوندم. بعد از نماز دل ضعفه گرفته بودم ....خيلي به خودم فشار آوردم که چيزي نخورم اما نشد. مغزم داشت دستور مي داد که انرژي کم داره. يه راست رفتم تو آشپزخونه. مامانمو ديدم که به کابينت تکيه داده، زانو هاشم تو بغلش گرفته. وقتي متوجه من شد سرشو بالا آورد و گفت:
romangram.com | @romangram_com