#حصار_تنهایی_من_پارت_42


- برو بابا ...حالا بگو ديروز چت بود ...

شونه هامو انداختم بالا و گفتم: ديروز بابام اومده بود.

- همين؟

- پس چي؟ مي خواستي مقاله تحويلت بدم ؟

انگار چيزي يادش افتاده باشه با تعجب و چشاي گشاد گفت:چي گفتي؟بابام !!!مگه تو بابا داري؟

- خيلي ببخشيدا! از زير بوته که عمل نيومدم؟

- نه بابا منظورم اينه که چرا تا حالا در موردش حرف نزدي؟کجا بوده؟کي اومده؟

- چيه نکنه مي خواي براي خوش آمد گويي و خير مقدم گفتن براش دسته گل بخري؟

- اونو که مي خرم ...ولي فکر نکنم کسي بخاطر اومدن باباش ناراحت بشه .

بلند شدم و گفتم:«نسترن تو از زندگي من خبر نداري..تا حالا در موردش حرف نزدم چون نمي خواستم کسي بدونه بابا دارم....آقا بعد پنج سال پيداش شده، مامانمو به باد کتک گرفته.

نسترنم بلند شد و گفت: ببخشيد نمي خواستم ناراحتت کنم...

- نيستم...اگه سوال ديگه اي نداري برم؟

- آره برو...

romangram.com | @romangram_com