#حصار_تنهایی_من_پارت_33


درو بست و رفت. منم از جام بلند شدم و لباسامو عوض کردم از اتاق اومدم بيرون ...تنها نشسته بود و داشت تلويزيون نگاه مي کرد. دست به سينه وايسادم و به صورتش نگاه کردم. پوست سفيد و چشم هاي درشت به رنگ عسل داشت. با موهاي قهوه اي تيره و لب هاي کشيده با بيني متوسط... تا منو ديد از جاش بلند شد وگفت:

- سلام ...

- سلام از ماست ..بفرماييد .

وقتي نشست منم با فاصله کنارش نشستم. گفت: کار داشتيد نه؟

مامانم با ليوان شربت از آشپزخونه اومد بيرون. گفتم: مهم نيست ...من که گفتم کار من تمومي نداره خيلی خب کتابو باز کن.

مامانم شربتو گذاشت جلوش. تشکر کرد و گفتم: اول شربتو بخور بعد درس ميدم.

- چرا؟

- از اونجايي که جنابعالي شکمو تشريف داريد نمي خوام حواست به جاي ديگه پرت بشه!

يه «چشم» گفت و همه شربتشو تا ته خورد. موقع درس دادن انقدر صورتشو بهم نزديک کرده بود که راحت مي تونستم سلول هاي پوستشو بشمارم. هر چقدر ازش فاصله مي گرفتم، اون خودشو بهم نزديک تر مي کرد. حتي يه دفعه با خودکار زدم تو سرش و گفتم : مي شه خودتو اينقدر به من نچسبوني؟

اما اون فقط خنديد و گفت: اگر بهتون نچسبم که صداتونو نمي شنوم؟

از حرفش حرصم گرفته بود اما تا آخر تدريسم تحمل کردم. خوبيش اين بود که مامانم تو هال نشسته بود وگرنه بدون تعارف مي اومد تو بغلم مي نشست ! بعد از دو ساعت که درس دادنم تموم شد، گفتم: امتحان بعديت کيه؟

- يک شنبه فلسفه و منطق.

آروم طوري که مامانم نشنوه گفت: آيناز خانم؟

romangram.com | @romangram_com