#حصار_تنهایی_من_پارت_32


باهاش دست دادم و گفتم: منم همين طور!

- مي خوايد بريد ؟

- بله ديگه کارم تموم شده

کيفمو برداشتم. گفت: حالا زوده که... چند دقيقه اي بشين بعد برو خودم برات آژانس مي گيرم.

بهش نگاه کردم. با نگاهش داشت التماسم مي کرد. با يه لبخند گفتم : باشه!

نمي دونست از خوشحالي چيکار کنه! هر چي تو يخچال بود براي پذيرایي از من آورد. البته همشو خودم آوردم! چند ساعتي پيشش موندم و حرف زديم. البته اون بيشتر حرف مي زد. براي من شده بود نسترن شماره دو! همون چند ساعت انقدر با من صميمي شده بود که شماره تلفنشو بهم داد و قرار شد با هم در تماس باشيم.

وقتي به خونه رسيدم، بدون اينکه نهار بخورم خوابيدم. حتي لباسامم در نياوردم. موقع اذون مامانم صدام زد. بلند شدم آبي به دست و صورتم زدم. انقدر گشنم بود که بعد از نمازم شاممو خوردم. بعد از شام پارچه پرستو رو برش زدم... سرم توي دوخت و دوز بود که تقه اي به در خورد. سرمو بلند کردم. مامانم بود گفت:

- انقدر سرتو کردي تو اين وامونده که حواست به درو برت نيست.

- ببخشيد ....کاري داري؟

- من نه ولي نويد چرا.

- نويد!!چي کار داره؟

مامانم نگام مي کرد يه دفعه يادم افتاد و گفتم : واي قرار بود بهش درس بدم.

- من از قول و قراراي شما خبر ندارم ...حالا هم پاشو برو پيشش تنها نشسته زشته.

romangram.com | @romangram_com