#حصار_تنهایی_من_پارت_29


- بفرماييد اونجا بشيند، الان خدمتتون ميرسم.

- ممنون

وقتي نشستم، به سمت آشپزخونه رفت. خدا کنه يه چيز خنک بياره که تو دلم آتيش به پا شده.

سرمو چرخوندم خونه رو يه ديد زدم. داخل خونه که چند برابر خونه ما بزرگ بود. سليقشم بد نبود.کل خونه رو نيلي کرده بود. پرده های خونه با مبل و ديوار ست شده بود. به رنگ نيلي. رنگ فرش کرم بود . سرمو کج کردم به سمت آشپزخونه اپنش... بـله کل کابينت هاي اشپزخونه هم به رنگ نيلي بود. چند تا گلدون پشت مبل بود که اونا هم به رنگ نيلي بودن. از قرار معلوم اين خانم ديوانه رنگ نيليه! از آشپزخونه اومد بيرون. به زحمت راه مي رفت. وقتي به من نزديک شد، رفتم جلو و سيني رو از دستش گرفتم و گفتم: اجازه بديد بهتون کمک کنم.

- ببخشيد تو رو خدا ...من بايد از شما پذيرايي کنم. شما هم به زحمت افتاديد.

- اختيار داريد اين چه حرفيه؟

سيني رو گذاشتم رو ميز، خواستم بشينم که گفت: تا شما آبميوه تون رو ميل مي کنيد ...منم با اجازتون برم پارچه رو بيارم.

- خواهش مي کنم، بفرمايید.

نشستم و به راه رفتنش نگاه کردم دقيقا عين پنگون راه مي رفت ،اگه بخواد همين جوري راه بره ده دقيقه رفت و برگشتش طول مي کشه. ليوان رو برداشتم يه قلپ ازش خوردم. چند تا تابلو فرش رو ديوار بود. به سقف خيره شدم؛ عجب لوستري! فکر کنم دويست سيصد... شايدم يکي دوميليون باشه ولي خيلي شيک بود. با صداي بسته شدن در سرم و آوردم پايين. با يه لبخند ميومد سمت من؛ با همون حرکت پنگوئنيش. به پارچه ساتن نيلي توي دستش نگاه کردم. خندم گرفته بود. البته من فقط به يه لبخند اکتفا کردم...

اومد روبه روي من نشست، پارچه رو گذاشت رو ميز و گفت:

- اينم پارچه... خوب نظرتون چيه؟

ليوانو گذاشتم رو ميز، پارچه رو برداشتم با انگشتام لمسش کردم ... سري تکون دادم و گفتم :خوبه، هم جنسش، هم رنگش.

با ذوق زدگی گفت :راست مي گي؟

romangram.com | @romangram_com