#حصار_تنهایی_من_پارت_28


- آني! رفتي تو، بگو آب ميوه تگري برات بياره!

با خنده گفتم: باشه ...خداحافظ.

- خداحافظ. موفق باشي.

گوشي رو قطع کردم. به سمت خونه حرکت کردم. کل ديوار خونه از گرانيت مشکي بود. گل کاغذي قرمز هم از ديوار آويزون شده بود. رنگ در خونه نيلي بود. زنگو زدم. خانمي جواب داد: «کيه؟»

- رستمي هستم. از خياطي نسترن.

- پس چرا انقدر دير کرديد؟

- ببخشيد يه مشکلي پيش اومد

- خيل خوب بيا تو .

درو زد. رفتم تو حياط ايستادم. به ساعتم نگاه کردم؛ ساعت ده ونيم بود. يعني من يک ساعت تمام داشتم دنبال آدرس مي گشتم؟ با يه نگاه کلي به حياطش فهميدم حياط ما بزرگتره شايد به زحمت مي شد گفت چهل متربشه که اونم با گلاي افتاب گردون که من متنفر بودم تزيين شده بود. يه بوته گل شاه پسند هم کنارش کاشته بودن. چند تا گلدون ديگه هم توي حياط بود ولي نفهميدم چه گلايي هستن ولي خوشگل بود تو همين فکرها بودم که صدایي از سمت چپم اومد.

- گل هارو دوست داريد؟

برگشتم سمت صدا. يه خانم با وزن حدوداي صد و پنج کيلو که با لبخند کل چارچوب در رو گرفته بود ... نسترن گفت چاقه ولي نگفته بود جز انسان هاي اوليه است! خودمو جمع وجور کردم و گفتم:«سلام!»

با همون لبخند گفت :«سلام عزيزم بيا تو چرا دم در وايسادي؟»

سرمو پايين انداختم و وارد خونه شدم. به سمت يکي از مبلها اشاره کرد:

romangram.com | @romangram_com