#حصار_تنهایی_من_پارت_26


دفتري که اندازه ها رو مي نوشتم برداشتم و گفتم: خيلی خوب آدرسو بگو مي نويسم.

آدرسو که نوشتم، دوباره شروع کرد به فک زدن: آيناز خوشکل مي دوزيا؟ باشه؟ ...هرجاش مشکل داشتي به خودم زنگ بزن.

- باشه ..خداحافظ.

- ببين؟ اين زنه خيلي چاقه. نمي تونه از بيرون لباس بخره. بيشتر مي دوزه سعي کن يه جوري بدوزي که خوشش بياد.

- باشه نسترن، باشه...

- راستي يه چيزه ديگه ...اگه يه وقت مدلي خواست، براش بدوز. نه نگو ... چون ممکنه ناراحت بشه و بره سراغ يه خياطه ديگه.

مخمو داشت مي خورد. گوشيو گذاشتم جلوي دهنم با داد گفتم: باشـــه نسترن ...فهميدم مخمو تليت کردي برو بخواب!

گوشيو گذاشتم دم گوشم.

گفت: باشه خوب چرا داد مي زني؟ فقط يه چيز کوچولو مونده ...فردا ساعت ده برو خونشون... خياطي هم نمي خواد بياي. کاراتو خودم انجام ميدم.

داد زدم: نستـــــــــرن!

- خداحافظ ... خداحافظ!

بعد از خداحافظي گوشيو قطع کرد. اگه ولش مي کردم تا خود صبح حرف مي زد. عين اين آدم عقده ايا ميمونه که اجازه حرف زدن بهشون ندادن. لامپ اتاقمو خاموش کردم و خوابيدم.

به آدرس توي دستم نگاه کردم. اسم کوچه که درست بود اما پلاک بیست و دو نبود. دوبار از سر کوچه تا ته کوچه رو رفتم و اومدم. حتي چند تا کوچه بالاتر و پايين ترم رفتم اما نبود انگار که پلاکي به اين شماره وجود نداشت. توي اين گرما داشتم بخار پز مي شدم.

romangram.com | @romangram_com