#حصار_تنهایی_من_پارت_181
لبخند زدم و گفتم: ممنون.
برگشتيم به خونه .
فقط مهسا و يسنا خونه بودن. من و ليلا بهشون سلام کرديم اما اونا زير لب جواب سلام دادن. رفتيم تو اتاق لباسامونو عوض کرديم. مهسا و يسنا هم اومدن تو اتاق. مهسا اومد جلوم وايساد ولي يسنا عقب ايستاده بود.
ليلا با ترس گفت: بچه ها ميشه دعوا راه نندازين؟
مهسا بهش لبخند زد وچيزي نگفت.
دستشو به طرفم دراز کرد و گفت: آشتي؟
دستشو گرفتم و گفتم: مگه قهر بوديم که آشتي کنيم؟
مهسا: ممنون.
يسنا هم اومد جلو با من دست داد و گفت: خوبه که دوستي عين تو پيدا کرديم.
ليلا يه نفسي کشيد و گفت: خدايا کسي اينجا ما رو مارمولکم حساب نمي کنه!
يهو يسنا و مهسا با خنده بغلش کردن. مهسا گفت: غصه نخور آبجي ...من سوسک حسابت مي کنم!
ليلا خنديد و با تعجب گفت: راست ميگي کرم زالو؟!
مهسا ازش جدا شد و گفت: چي گفتي؟
romangram.com | @romangram_com