#حصار_تنهایی_من_پارت_171


عجب کيفي مي داد! اولين بارم بود سوار همچين ماشيني مي شدم. نزديک بود ذوق مرگ شم. به همه جا نگاه کردم. بالا شهر تهران هم صفايي داشت! يه باد لذت بخشي به صورتم مي خورد. يهو چشمم افتاد به مرده که آيينشو روي ليلا تنظيم کرده بود و به ليلا نگاه مي کرد. اين دختر انگار همه جا بود الا تو اين دنيا بخاطر اينکه خندمو نبينه، شالمو کشيدم روي صورتم و دستمم گذاشتم رو پيشونيم. کمي هم پايين خم شدم. سعي مي کردم صداي خندم بلند نشه. يهو ليلا اومد سمتم و با نگراني گفت:

- آيناز...چيزي شده؟ چرا داري گريه مي کني؟

آروم دستمو آوردم پايين تا فقط چشمام معلوم بشه. از چشمام فهميد که دارم مي خندم. گفت: کوفت ... فکر دارم داري گريه مي کني... حالا براي چي داري مي خندي؟

با چشم و ابرو به مرده اشاره کردم که داشت ما رو نگاه مي کرد.

ليلا گفت: چي مي گي؟ براي چي چشم و ابرو مي اندازي؟!

دوباره اين کارو کردم. ليلا سرشو برگردوند طرف مرده. ديد نگاش مي کنه. دو تاشون به هم لبخند زدن. منم شروع کردم به خنديدن. ليلا همين جور که دندوناشو فشار مي داد، گفت: زهر مار...از کي تا حالا داره به من نگاه مي کنه؟

همين جور که سرم پايين بود و مي خنديدم گفتم: فکر کنم از وقتي که سوار شديم.

نيشگونم گرفت که صداي آخم بلند شد و گفت: کوفت ...اونوقت تو بايد الان بهم بگي؟

مرده گفت: مشکلي پيش اومده؟

ليلا: نخير اگه زحمتي نيست همين جا پياده مي شيم.

- زحمتي که نيست ولي هنوز يه خيابون ديگه مونده.

ليلا: نه ديگه وقتتونو نمي گيریم.

مرده کمي اين دست و اون دست کرد و گفت: مي خوايد با هم يه چيزي بخوريم؟

romangram.com | @romangram_com