#حصار_تنهایی_من_پارت_158


يسنا: گمشو بيرون.

گفتم: داريد اشتباه مي کنيد.

يسنا داد زد: گفتم گمشو بيرون ...آدم فروش!

ديگه بغضم داشت مي ترکيد. درو بستم و رفتم تو آشپزخونه با گريه سالاد درست کردم. بعد از اينکه سالادم تموم شد تو حال نشستم و تلويزيون نگاه کردم. ديگه نه زبيده از تو اتاقش اومد بيرون، نه مهسا و يسنا. روي زمين نشستم و زانو هامو بغل کردم. اصلا نمي دونستم دارم به چي نگاه مي کنم.

صداي در اومد. چند دقيقه بعد ليلا و نگار اومدن تو.

ليلا تا منو ديد، يه تعظيمي کرد و گفت:

- درود بر سوسانو، ملکه گوگوريو! مي دوني تازگيا چي کشف کردم؟ اينکه تو شبيه کره ايا هستي. البته از خوشگلاش!

به تلويزيون نگاه کرد و گفت: چي مي بيني؟ راز بقا؟ اينجا يه پا باغ وحشه! صبر مي کردي همه بيان اون وقت زندشو نگاه مي کردي!

چشاشو گشاد کرد و گفت: تو چه جوري قِسر در رفتي؟

يه پلاستيک آورد بالا و گفت: ببين برات کمپوت گرفته بودم. مي خواستم بيام ملاقاتيت...عمليات چه جور بود؟!

نگار با يه ليوان آب از آشپزخونه اومد بيرون و گفت: ليلابه خدا اگه فک نزني بهت نمي گن لالي...مي بیني حالش خوش نيست؟ بازم حرف مي زني؟

ليلا به صورتم نگاه کرد و گفت: راست ميگي نگار. حالش ميزون نيست.

نگار پورخندي زد و گفت: مي خواي از جنساي خوبت بهش بده!

romangram.com | @romangram_com