#حصار_تنهایی_من_پارت_157
با عصبانيت جعبه رو جلوشون گرفت و گفت: اين چيه؟ ها؟مگه با شما بي پدر و مادرا نيستم؟ لالموني گرفتين نه؟
يسنا با لرز گفت: نمي دونيم خانم ...اين مال ما نيست.
زبيده سرشو تکون داد و گفت: الان مشخص ميشه.
در شو باز کرد. چند تيکه طلا بود. گوشواره و گردنبد و چند تا النگو.
زبيده با خشم دو تا سيلي زد تو گوش مهسا و يسنا و گفت: که اينا مال شما نيست، نه؟ الان کارتون به جاي رسيده که از من دزدي مي کنيد؟ مي دونم باهاتون چيکار کنم ...صبر کنيد... از اتاق رفت بيرون.
دو تایيشون نشستن رو زمين و شروع کردن به گريه کردن. نمي دونستم بايد چيکار کنم؟ فقط نگاشون مي کردم. دلم به حالشون سوخت. حتما خيلي دردشون گرفته بود که اينجوري گريه مي کردن.
يسناگفت: بدبخت شديم.
سر مهسا داد زد : همش تقصير توئه. چقدر گفتم اين کارو نکنيم؟ مي فهمه... گفتي از کجا مي خواد بدونه؟ بفرما!
مهسا با گريه گفت: وقتي اومديم نبودش، از کجا پيداش شد؟
يسنا همين جور که گريه مي کرد به من نگاه کرد و گفت: تو بهش گفتي، نه؟
گفتم: آره ...پرسيد کي اومد؟ منم...
مهسا حرفمو قطع کرد و گفت: خفه شو ...هنوز از راه نرسيده مي خواي عزيز دردونه بشي؟ حداقل بذار عرقت خشک بشه بعد اين کارا رو بکن..فکر نمي کرديم انقدر بي معرفت باشي.
گفتم: بچه ها به خدا من...
romangram.com | @romangram_com