#حصار_تنهایی_من_پارت_131
مهناز: جدي جدي اهل بوشهري؟
- آره.
- پس چرا سفيدي؟
خنديدم و گفتم: بخاطر اينکه همش زير باد کولر بودم.
نگار: ميشه آروم تر بناليد؟!
سپيده: راست ميگه ديگه؟ مي خوايم بخوابيم.
مهناز پوفي کرد و گفت: شيطونه ميگه...
نگار: شيطونه چي ميگه؟ ها؟
ليلا: واي ...واي ...واي ..سرم رفت... امشب معلوم هست چه مرگتونه؟ چرا نمي خوابيد؟
گفتم: ببخشيد ...ببخشيد. شب بخير.
آروم دم گوش مهناز گفتم: فردا حرف مي زنيم. مي ترسم تا صبح چيزي ازم نمونه.
خنديد و قبول کرد. من و مهناز پشت به هم خوابيديم. نمي دونم ساعت چند بود که يکي شونه هامو تکون داد:
- آيناز ...آيناز؟
romangram.com | @romangram_com