#حصار_تنهایی_من_پارت_129
سپيده: بهتره که قبول شي ... وگرنه کارت سخت مي شه.
نگار: خب چرا مثل آدم بهش نمي گين؟ ببين چشم گربه اي! اگه توي اين دوتا قبول نشي، زبيده و منوچهر مي فرستند پيش مرداي هوس باز... مي دوني که چي مي گم؟!
ترسيدم. منظورشو واضع گفت. به نگار نگاه کردم و سرمو به نشانه فهميدن تکون دادم. مهناز دستشو انداخت دور گردنم و با لبخند گفت:
- نترس نمي ذارم کارت به اونجا بکشه.
تا شب گفتيم و خنديدیم. اونقدر خنديدم که غصه هام يادم رفت. بيشتر ليلا منو مي خندوند. بعد از شام همه رفتن تو اتاق که بخوابن. منم پشت سرشون رفتم. همه تشکاشونو رو زمين پهن کردن و خوابيدن. به جز مهناز که رو تخت خوابيده بود. فقط من مونده بودم نمي دونستم کجا بايد بخوابم.
ليلا گفت: يکي به اين دختره بگه کجا بخوابه تا عين نکير و منکر بالا سر من واينسه...
نجوا: اي لعنت به اين زبيده. مي بينه جا نداريما؟ هي آدم مياره.
مهناز: حالا چته؟ مگه جاي تو رو تنگ کرده؟ اين انقدر لاغره که يک سانت جا هم بسشه.
نگار: تو چرا يک سانت جا رو بهش نمي دي؟ ...تو که الحمدوا... رو تخت شاهيت جا زياد داري؟
مهناز نيم خيز شد و گفت: حالا همين تخت خار شده رفته تو چش تو؟!
يسنا: ببين مهناز ما واقعا جا نداريم. خودتم که مي بيني ...بذار پيش تو بخوابه.
گفتم: بچه ها بخاطر من دعوا نکنين. خودم يه جايي رو پيدا مي کنم.
ليلا: اصلا مگه جايي هم هست که تو بخواي پيداش کني؟
romangram.com | @romangram_com