#حصار_تنهایی_من_پارت_117
- از خونه فرار کرده. هرچي دم دستش بوده پوشيده.
- آها که اينطور... جنس آوردي؟
- من که ديشب بهت دادم !!!
- آره... ولي اين دختره دست و پا چلفتي تا پليسا رو مي بينه ميندازتشون تو جوب...
منوچهربا عصبانيت گفت: اي تو گور باباش ...کجاست؟
تا خواست بره سمت اتاق، زبيده جلوش وايساد و گفت: وايسا کجا؟ حالا نمي خواد براي ما غيرتي بشي... خودم تنبيه ش کردم... دو روز مواد بهش نرسه حالش جا مياد.
منو چهر با عصبانيت رفت توي يکي از اتاقاي سمت راست. زبيده اومد طرف من. بلند شدم. سر تا پاي منو نگاه کرد.
يه پوزخندي زد و گفت: منوچهر خوشگل تر از تو گيرش نيومد؟ دنبال من بيا!
چيزي بهش نگفتم و دنبالش راه افتادم. در اتاقي که رو به روم بود رو باز کرد. با تعجب بهشون نگاه کردم. هفت تا دختر تو اتاق بودن. دو تا شون داشتن سيگار مي کشيدن.
زبيده منو هل داد تو، گفت: واستون مهمون آوردم.
يه جوري بهم نگاه مي کردند که انگار يکي رو کشتم.
مهناز رو تخت لم داد بود و گفت: به خانه فحشا خوش اومدي دخي جون!
يکي از دخترا که به ديوار تکيه داده بود و سيگار مي کشيد، گفت: ببند اون دهنتو! فکراي بد راجع بهمون مي کنه ...لطفا مارو قاطيه کثافت کاري خودت نکن!
romangram.com | @romangram_com