#هستی_من_باش_پارت_84


ـ آهان پس بگو دیدم مارشالا یه جوری هستا.

ـ اگه بخوای هی بپری وسط حرفم نمی گما؟

ـ وایـــی ببخشید هما جون بگو.

ـ می دونی چیه هستی؟ می ترسم بگم و گناه کنم.

ـ چرا هما جون؟

ـ آخه سامان به من اعتماد کرده اومده بهم گفته. اصلا ولش کن. برو به کارات برس.

ـ وای هما جون تو رو خدا بگو عزیزم. شما هم به من اعتماد کن قول می دم به کسی نگم.

ـ نه شما یه موقع دعوا می کنید یه دفعه از دهنت می پره بیرون بهش می گی.

ـ نه هما جون قول می دم. حتی اگه خواست تیکه تیکه ام هم کنه من چیزی نمی گم قول می دم. بگو دیگه.

هما بادی به غبغب اش داد و گفت:

ـ هیچی دیگه اینا با هم دوست بودن. هر جا سامان می رفت دخترِ بدو بدو می رفت دنبالش. هر کاری سامان می کرد دخترِ هم باهاش بود. دیگه طوری شده بود که همه ی دوستای سامان می گفتن اینا یواشکی ازدواج کردن به ما نگفتن. البته هیچ اتفاقی بینشون نیفتاده بودا دخترِ یه موقع هایی جلو سامان موس موس می اومد، ولی سامان خیلی سفت و سخت بود. دخترِ هم خیلی پررو بودا صبح که می اومد می خواست شبم وایسته، ولی سامان قبول نمی کرد.

ـ خب بابا هما جون فهمیدیم سامان پسرِ خوبی هست ادامه اش رو بگو.

ـ هیچی دیگه یه روز دخترِ اومد داد و بیداد راه انداخت که من حامله ام.

ـ چــــی؟ حامله است؟ هما جون تو که می گفتی....


romangram.com | @romangram_com