#هستی_من_باش_پارت_83
ـ آره بابا قدیما که سامان خونه اش مهمونی برگزار می کرد پژمان از صبح می اومد کمک. خیلی ماهه. ببینم تو هم دیروز باهاش رفتی؟
ـ آره مگه چیه؟
ـ هیچی. آخه چرا تو رو با خودش برد؟ شما که سایه ی هم دیگه رو با تیر می زنین؟
موضوعِ کاترین رو براش تعریف کردم. اونم انگار تعجب کرده باشه گفت:
ـ سامان به همه گفت تو زنشی؟
ـ آره. چطور مگه؟
خودش و زد به اون راه و گفت:
ـ هیچی.
ـ هما جون من نمی دونم چرا سامان به هر کی می گفت زنمه همه شاخ در می آوردن. شما نمی دونی چرا؟
ـ نه.
قشنگ معلوم بود داره الکی می گه.
ـ هما جون تو که می دونی من دهنم قرص هست. تو یه چیزی می دونی ولی به من نمی گی.
بالاخره بعد از کلی وراجی و شیرین زبونی شروع کرد به تعریف کردن.
هما:
ـ چیزِ زیادی نمی دونم، ولی سامان قدیما با یه دخترِ به اسم مارشالا دوست بود.
romangram.com | @romangram_com