#هستی_من_باش_پارت_43

ـ هر کاری می کنی بعد می گی گریه نکن.

ـ نه منظورم آخرش بود.

یه حالت خاصی به لبام انداختم و گفتم:

ـ ایــــــــش رو می گی؟

ـ خیله خب دیگه پررو نشو.

روم و برگردوندم و گفتم:

ـ ایــــــش!

و دوباره سامان خندید. ای جان چه قشنگ می خندید. عسیسم.

امروز به خاطر این که تو سه ماه تونستیم دو تا کارت رو کپی کنیم جشن کوچولویی با بچه های گروه گرفتیم. البته جشن شب برگزار می شه. منم یه پیشنهاد دادم که به جای جشن بریم پارک که همه موافقت کردن. با صدای زنگ در خونه به امید این که سامان در رو باز می کنه تو اتاقم موندم و از جام تکونی نخوردم. وقتی دوباره صدای زنگ اومد فهمیدم آقا منتظرن که من در و باز کنم! از جام بلند شدم و همین طور که داشتم می رفتم سمت در غر هم می زدم. از چشمی نگاه کردم. اَه باز این زنیکه پیداش شد. زنیکه همون مادر سپهر بود که بعد از اون ماجرا هر موقع آش درست می کرد برمی داشت می آورد دم خونمون. هر دفعه هم آش ها می رفت تو سطل آشغال. در و باز کردم.

ـ سلام حال شما خوب هستین بهار خانوم؟

ـ سلام هستی جان خوبی؟ داداش خوبه؟

این هنوز باور نکرده که سامان شوهرم هست. همه اش فکر می کنه برادرمه. هی می گه تو آخرش هم عروس خودمی.

ـ بهار جون به خدا سامان شوهرِ منه.

ـ همیشه خورشید پشت ابر نمی مونه. تو هم آخر خودت و لو می دی و می گی برادرم هست.

ای بابا عجب خری هست این! جر و بحث کردن باهاش فایده نداشت گفتم:

romangram.com | @romangram_com