#هستی_من_باش_پارت_34


ـ همین جا باش من لباسم رو عوض می کنم و می یام.

ـ باشه عزیزم برو عوض کن.

هما جون چون دخترش زنگ زد و گفت که حالش بده داره زایمان می کنه نموند و رفت. مجبور شدم با سامان بیام بیمارستان. توی ماشین اشکام و پاک کردم. هیچ وقت دوست نداشتم توی جمعیت گریه کنم. بیمارستانم زیاد شلوغ نبود و خیلی زود رفتیم داخل. دکتر با دیدنم نیشش تا بنا گوشش باز شد، ولی وقتی سامانم اومد داخل لبخند رو لبش ماسید. پررو!

ـ خب بفرما بشین عزیزم.

رفتم روی صندلی کنار دکتر نشستم.

ـ خب عزیزم مشکلت چیه؟

دستم و نشونش دادم و گفتم:

ـ فلفل خوردم این طوری شدم.

یه نگاه یه کل دستم و بازوهام کرد و گفت:

ـ بلوزت رو بزن بالا.

جــان؟!! همینم مونده! تازه خجالتم می کشیدم.

ـ چرا بلوزم رو بزنم بالا؟

ـ خب می خوام روی شکمتم ببینم. می خوام بدونم شکمتم مثل دستت شده یا نه.

وای خدا خب من خجالت می کشم. سامان که انگار حال من و فهمیده بود گفت:


romangram.com | @romangram_com