#هستی_من_باش_پارت_25

ـ از امروز به مدت یک هفته من باید پیش شما باشم سامان جان.

ایــش! کی حوصله داشت این و تحمل کنه. خود به خود ازش بدم اومده بود. نمی دونم چرا شاید به خاطر باباش یا نگاهای که به سامان می انداخت ازش بدم می اومد.

سامان آروم گفت:

ـ کی حوصله ی این یکی رو داره.

منم به خاطر این که بهش بفهمونم شنیدم زدم زیر خنده که یه نگاه بهم انداخت و سرش و چپ و راست تکون داد. بنده خدا شاید فکر کرده دیوونه هستم.

شارل گفت:

ـ هستی جون من عادت ندارم عقب بشیم برو عقب بشین.

جـان؟!! نیومده چه پررو.... می دیدم که زن امیر حسین تو این چند وقت همه اش عقب می شست و شارل جلو نگو خانم همون اول بهشون گفته، ولی من عمرا عقب بشینم.

ـ الهی بگردم عزیزم کسی مجبورت نکرده با ما بیای یا با یکی از این ماشینایی که این جا ریخته بیا یا این که یه تاکسی بگیر بیا که جلوش خالی باشه تا جلو بشینی.

انتظار نداشت این طوری بهش بگم رو بهم با قیافه خشنی گفت:

ـ ولی من باید جلو بشینم.

ـ عزیزم باید نداریم، دیگه هم ادامه نده یا با ما بیا یا با تاکسی برو.

ناچارا رفت و عقب نشست. یه نگاه به سامان انداختم دیدم سرش و برده بالا و داره می خنده. وا چرا این این طوری می خنده؟ سرت و بنداز پایین مگس می ره توش! هــه، البته دهنش اصلا باز نبود و فقط لباش کشیده شده بود. می ترسیدم مگس بره تو دماغش هـه، البته اونم نمی شد چون مگس تو دماغش جا نمی شد. با این حرف بلند زدم زیر خنده که سامان سرش و آورد پایین یه لنگه ابروش و داد بالا بعد سرش و چپ و راست کرد و گفت:

ـ واقعا برات متاسفم.

بعد هم سوار ماشین شد. منم سوار شدم. بنده خدا بار دومش بود که فکر کرده دیونه ام. هــه!

romangram.com | @romangram_com