#هستی_من_باش_پارت_152
دو سه تا عکس با هم از طاقِ نصرت گرفتیم. تو یکیش من وایستادم اون گرفت و تو یکی دیگه اش هم اون وایستاد من گرفتم.
ـ اجازه می دی یه عکس دو تایی بگیریم؟
چه قدر این پسر آقا بود. با لبخند گفتم:
ـ چرا که نه.
رابین دوربین رو داد دست یه مرد و خودش کنارم وایستاد و یه عکس دبش گرفتیم. توی عکس من سرم روی شونه های رابین بود و اون سرش روی سرِ من و دستش حلقه بود دورِ کمرم. چه رمانتیک!
بعد از گرفتنِ عکس به راهمون ادامه دادیم. خیابون شانزه لیزه واقعا قشنگ بود، ولی ای کاش هیچ ماشینی توی این خیابون نبود. این طوری زیباییش قشنگ تر می شد. توی راه رابین زیاد حرف نزد فقط دو سه بار دوباره با هم عکس گرفتیم.
ـ وای خسته شدم چه قدر این راه طولانی هست.
ـ الان دیگه می رسیم.
ـ وای تازه دوباره این راه رو باید برگردیم و سوار ماشین بشیم؟
ـ نه به راننده گفتم که بیاد نزدیک میدان کنکورد.
ـ اوه خیلی ممنون.
رابین راهش و کج کرد و رفت سمت مغازه هایی که توی راه بودن.
ـ بیا این جا کافه دوماگوته کافه هاش حرف نداره.
آخ جون مردم از بس راه رفتم. هر دو رفتیم سمت کافه، کافه خیلی قشنگ بود. رابین دوباره دوربینش و درآورد.
romangram.com | @romangram_com