#هستی_من_باش_پارت_148
ـ خفه شو نذار اون ور صورتتم مثلِ این ورت کنم.
ـ وحشی دیگه دست خودت نیست.
دستش و آورد بالا که بزنه، ولی با جیغِ من آورد پایین. یه نگاه به دور و بر انداختم. همه داشتن ما رو نگاه می کردن. الان می گن این دو تا ایرانی چقدر کولی هستن. هر دو با هم رفتیم بالا و هر کی رفت سمت اتاقِ خودش. توی آینه به خودم نگاه کردم. جای کبودی سیلی بر طرف شده بود. فقط خیلی کم جاش روی گونه ام بود. البته خیلی کم بود. من نمی دونم مردم چطوری دیده بودن.
***
شب در حالی که اطلاعاتی جدید درباره ی دارنده ی کارت جدید پیدا کرده بودیم برگشتیم هتل. پرسل و شارل رفتن تو اتاق خودشون. من و سامان هم رفتیم به سمت اتاقِ خودمون. این کارت خیلی ناجور هست. دارنده ی کارتش از اون آدمایی هست که یه نفر جلوش بمیره ککشم نمی گزه. بعد از عوض کردنِ لباسم اومدم جلوی تلویزیون نشستم. سامان تو آشپزخونه بود با هم قهر بودیم. زنگ خونه در اومد. رفتم در و باز کردم. رابین بود.
ـ ببخشید دیر وقت اومدم. گفتم شاید بیرون باشی. می خواستم ازت دعوت کنم تا با هم بریم تا دیدنی های پاریس رو نشونت بدم.
ـ الان؟
ـ نه نه فردا صبح ساعت ده بعد از خوردنِ صبحونه.
یه خرده فکر کردم. فردا کاری نداشتیم. فقط سامان باید می رفت سراغِ کسی که می خوایم کارت رو ازش کپی کنیم. اسمش دینسر بود. قبل از این که سامان بیاد گفتم:
ـ باشه. فردا دمِ درِ هتل می بینمت.
ـ شب خوش.
در و بستم.
ـ کی بود؟
جوابش و ندادم. با داد گفت:
romangram.com | @romangram_com