#هستی_من_باش_پارت_111
ـ چه خبره این جا؟
هیچ کدوم به حرفای سامان اهمیت ندادیم.
ـ برای چی هات چاکلتای من و ریختی بیرون هان؟
ـ خفه شو. گفتم من حواسم نبود. فکر کردم آشغال هستن.
ـ پس همین الان می ری برای من یه هات چاکلت می خری.
با پای سمت راستش محکم کوبید روی قوزک پام. یه جیغ زدم و منم کارش رو تلافی کردم و البته محکم تر. چند لحظه بعد هر دو دست هامون و از روی موهای هم دیگه برداشتیم و شروع کردیم به کتک زدنه هم دیگه. شارل محکم کمرم رو چنگ انداخت و منم برای تلافی سینه اش رو محکم گرفتم و فشار دادم و البته زود ول کردم.
ـ بس کنید دیگه.
با صدای دادِ سامان هر دو دست از دعوا کشیدیم.
شارل:
ـ وحشی تمامِ بدنم رو چنگ انداختی.
سامان:
ـ شارل ساکت شو.
بعدم رو به من گفت:
ـ تو اگه یه روز هات چاکلت نخوری می میری؟
آره می مردم. من هات چاکلت خیلی دوست داشتم. باید حتما هر روز صبح یه لیوان می خوردم.
romangram.com | @romangram_com