#حریری_به_عطر_یاس_پارت_95
حسین کنارش ایستاد و بلند تر از حد معمول گفت:
- بحث رو تموم کن ...
زری ابروهایش را در هم کشید و با چشم غره ای جانانه رو به او گفت:
-خوشم باشه ... حیف که قلبت ناراحته وگرنه می دونستم چه معامله ای با این دختر خانم بکنم...
حسین نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
-شاه میبخشه شاه قلی نمی بخشه... حکایته تو ئه انگار ... چرا بس نمی کنی؟
اما زری ول کن نبود هیکل چاق و فربه اش را روی اولین مبل انداخت و همان طور که روی پایش می کوبید گفت:
- چه جوری بس کنم؟ ها ... دلم واسه اون بچه کبابه ... اگه می دیدیش ... انگارآخرین روز عمرش بود ... انگار که داشتن می بردنش پای دار اما اون دم مرگشم فکر این عجوزه خانم بود ...
و با اشاره حریر را نشان داد ... حسین که نمی خواست او را بیشتر از این جری کند، بازوی او را گرفت و گفت:
- پاشو برو یه دوش بگیر ... ازدواج که زورکی نمیشه ... وگرنه خودت که می دونی چه قدر علیرضا رو دوست دارم ... ازدواج اجباری به نفع هیچ کدوم نیست ...حالا خدا رو شکر واسه اونم زن کم نیست ...
زری که با لحن حسین کمی آرام گرفته بود از جایش بلند شد و با حرصی که معلوم بود حسابی اذیتش می کند گفت:
- حسین فقط به خاطر تو و اون بچه هیچی نمی گم... خیلی حالم بده ... خیلی ...اما علیرضا بهم قول داد ...
××××××××××××××
(پست بیست و هشت)
عمه زری که رفت سرش را روی فرمان گذاشت و نفسش را پر درد بیرون داد .. امروز روز مرگش بود ... زری کلی گریه کرده بود و غصه اش را خورده بود. حرف های زری هنوز در سرش دنگ دنگ می کرد"الهی عمه فدات شه ... غصه نخوریا ... خودم یه دختر واسه ت پیدا می کنم مثل دسته گل ... این دختره خیلی بی لیاقته "
فرمان را میان انگشتانش فشرد ... قلبش از صبح تا به حال مثل دیوانه ای سرگشته، به در و دیوار سینه اش می کوبید ... انگار دست پایش را بسته بودند ... زورش به هیچ کس نمی رسید ... حریر آب پاکی را روی دستانش ریخته بود ... در این چند روز کارش شده بود فکر کردن و فکر کردن ... دایم دلشوره داشت ... داشتند حریرش را می بردند و کاری از دست او ساخته نبود ... اگر حریر می خواستش او را می دزدید و با خود می برد ... اما دل دخترک معضل اصلی بود و او را نمی خواست ... درد بدی در سرش پیچید ... انگشتش را روی شقیقه اش گذاشت و فشار داد ... باید می رفت ... عمه اش گفته بود ساعت پنج خواستگارها خواهند آمد و حالا چیزی تا آن زمان نمانده بود ... نمی توانست بایستد و امدن آن ها را تماشا کند .صبح عمه زری با قهر آمده بود و قصدش فقط بردن آبروی حریر بود...صدای او و مادرش را می شنید ..
romangram.com | @romangram_com