#حریری_به_عطر_یاس_پارت_86
- دارم میام دانشگاه ...
-نمی خواد .. یه ایستگاه مونده به دانشگاه پیاده شو... اونجا منتظرم ...
من من کنان گفت:
-پس کلاسمون ؟
-اَه .. حوصله مو سر بردی ... حالا یه امروزو کلاس نرو... منتظرتم ...
و بی آن که منتظر جواب او شود تماس را قطع کرد ... بی اختیار گلویش پر از بغض شد ... رفتار آریا درست مثل یک بچه ی تخس و بی ادب بود ...یاد آوری حرف های علیرضا و رفتار آریا باعث شد دوباره اشک هایش جاری شود ... چه قدر دلش گرفته بود ... نمی دانست چرا حرف علیرضا آن قدر اذیتش می کرد ... شاید هم چون به او حق می داد انقدر درگیر آن حرف ها شده بود ... نکند علیرضا چیزی از او دیده بود که چنین حرفی زده بود ... بی اختیار چشمانش بیرون از اتوبوس را کاوید... نکند علیرضا او را تعقیب می کرد ؟!... اگر او را با آریا دیده باشد چه؟ نه ممکن نبود ... علیرضا خیلی غیرتی بود ... امکان نداشت چنین چیزی را ببیند و به پدرش نگوید یا بایستاد و عکس العملی نشان ندهد .. دست هایش بی اختیار لرزیدن گرفت ... دوباره چشم چرخاند ... یک موتوری کنار اتوبوس در حرکت بود... چه قدر شبیه موتور علیرضا بود ... راننده اش کلاه کاسکت داشت و درشت اندام بود ... اصلا فکرش کار نمی کرد ...پریشان نگاهش را به موتوری دوخت ...علیرضا بود؟
سر چهار راه، اتوبوس ایستاد ... موتوری هم درست کنار اتوبوس ایستاد ... قلب حریر محکم در سینه می کوبید ... مغزش با تمام وجود فعال شده بود و پشت سر هم تصویر می ساخت ... چراغ سبز شد و اتوبوس راه افتاد اما موتوری به سوی دیگر چهار راه رفت و این بار حریر نفسی به آسودگی کشید ...چه قدر ترسیده بود ... باید خیلی مراقب می بود ... اگر پدرش از رابطه ی او و آریا با خبر می شد واویلا بود ... درست بود که اریا قصد خواستگاری داشت اما می دانست حسین مخالف صد در صد این گونه روابط است ... نمی خواست دید حسین را نسبت به آریا خراب کند ..دلش آشوب شده بود ... با رسیدن به ایستگاه مورد نظر از اتوبوس پیاده شد ... نگاهش به اطراف چرخید ... ظاهرا هیچ خبری نبود و کسی تعقیبش نمی کرد... اتومبیل آریا کمی جلوتر از ایستگاه توقف کرده بود. به سمت اتومبیل رفت و خیلی سریع سوار شد ... آریا با لبخندی نیم بند گفت:
-چه عجب ... کجایی تو؟
حریر بی توجه به حرف او دستپاچه گفت:
- بهتره زودتر بری... می ترسم یکی دنبالمون باشه ..
آریا سوئیچ را چرخاند و همان طور که از پارک خارج می شد با لحنی که همیشه حریر را می آزرد گفت:
-باز چی شده ؟
چه قدر دلش ناز کردن می خواست ... اما آریا اهل ناز کشی نبود ... آن قدر خودش را دست بالا می گرفت که بیشتر اوقات دل نازک حریر را می شکست ... کاش کمی از محبت ها و نگاه های عاشقانه علیرضا را در وجود آریا می دید ... اما چهره ی مغرور آریا درست همان چیزی بود که از روز اول عاشقش شده بود ... انگشتانش درهم قفل شد ... آریا به سمت خیابانی بالاتر پیچید و همزمان گفت:
- تو هم زر زرو بودی من نمی دونستما ... بدم میاد از فین فین کردن دخترا ... چیه چشات مثل بابا گوری شده ؟
صبر حریر بی اختیار لبریز شد ... تک به تک ناله و نفرین های زری ... بعد هم حرف های نا به جای علیرضا و حالا هم آریا با این رفتار و کردار دیوانه اش کرد ... چینی بلورین قلبش که از صبح تا به حال هزار ترک برداشته بود به یک باره شکست و بلند بلند زیر گریه زد ... آریا متعجب از این رفتار اتومبیل را گوشه ای پارک کرد و با ابروانی بالا پریده به سمتش چرخید ...
-اِ اِ چی شده بابا ... یه کم جنبه داشته باش دختر ... شوخی کردم باهات.
romangram.com | @romangram_com