#حریری_به_عطر_یاس_پارت_123
-خودتون می دونید که نمیشه .. حریر هیچ وقت بیرون از خونه نمونده .. همه می فهمن چه اتفاقی افتاده ... اونم با اخلاق عمه ی شما...
علیرضا نمی دانست چگونه حرف دلش را بزند اما من من کنان گفت:
- حواستون بهش باشه ..
مریم به حال حریر غبطه خورد .. آرزوی هر دختریست کسی این چنین و با تمام وجود به فکرش باشد ...
- چشم
علیرضا گامی گامی به عقب برداشت که فکری به ذهن مریم رسید...
-راستی یه فکری !
در جایش ایستاد و کنجکاو گفت:
-بفرمایید ..
-من باهاش می رم خونه .. می گم حالش تو دانشکده بد شده و من همراهیش کردم...این جوری حال و روز بدش باعث شکه کسی نمیشه ، بخصوص عمه تون ...
جمله آخر را با کنایه بر لب راند ... علیرضا سر به زیر شد و پرسید:
-می تونید؟
-آره .. حتما .. اصلا اینجوری بهتره ..
-پس یه ساعت دیگه میام دنبالتون ...
انگار که می ترسید بار دیگر حریر را در این شهر درندشت تنها بگذارد ...
خداحافظی که کردند علیرضا از خانه بیرون آمدو به سمت موتورش رفت ... لحظه ای گیج و مات به خیابان نگریست .. خیلی عصبانی بود خیلی اما بی شک الان زمان تلافی نبود ...الان فقط وقت کمک بود . باید از جان و دل مایه می گذاشت ... با آن که تمام مدت ذهنش دو دوتا چهار تا می کرد و با خود درگیر بود اما تنها گذاشتن حریر کار او نبود ... عقلش می گفت " بدبخت متنفر باش " و احساسش نهیب می زد " خره تو هنوزم عاشقشی ... هنوزم برای هر نفسش میمیری " عقل می گفت" دختره رو از زیر دست و پای پسره جمع کردی .. " اما احساس فریاد می کشید" خب باشه .. خودش که نخواسته .. جیغاشو نشنیدی ؟ مگه ندیدی به زور بود ... اون آشغال خودم می کشم" عقل می گفت" دیوونه شدی؟ .. یه عمر عاشقی کردی دختره جوابتو این جوری داد" احساسش غصه دار می نالید " پای همچیش هستم ... من هنوزم جون میدم براش ... "
سوار موتور که شد نفسی از عمق جان کشید و زیر لب زمزمه کرد:
romangram.com | @romangram_com