#حریری_به_عطر_یاس_پارت_122

-بله بله الان میام ..

پله ها را تند تند پایین دوید و خود را به حیاط رساند ... علیرضا گوشه ای ایستاده بود و خیره، چشم به زمین دوخته بود ...رنگ و روی کبودش نشان از حال و احوال درونش داشت ... مریم جلو رفت و آرام سلام کرد ... علیرضا سر به زیر و با صدایی گرفته جواب سلامش را داد ... مریم در دل به این همه نجابت و مردانگی احسنت گفت و بی اختیار به حریر حسادت کرد ... علیرضا نایلون داخل دستانش را به سمت او گرفت و با صدایی پر از نگرانی گفت:

- بهتره؟

مریم همان طور که نایلون را می گرفت جواب داد:

- نه اصلا ... از اون موقع که اومده فقط گریه کرده ... می ترسم حالش بد بشه ...

علیرضا با کلافگی پرسید:

-امروز تا ساعت چند کلاس داشتید؟

-والا تا بعد از ظهر ساعت شیش .. اما من نتونستم برم ...

-باشه ...یکی دوساعت این جا باشه ... یه کم که آروم شد خودم میام دنبالش ... نمی خوام حالش جوری باشه که عمه م چیزی بفهمه ...

مریم کلافه نتوانست خود دار باشد و جواب داد:

- می دونید که همین عمه تون باعث تمام این مصیبتاست ؟

علیرضا خجالت زده دست به پیشانی اش کشید و زمزمه کرد:

- واسه همین نمی خوام عمه چیزی بفهمه .. می دونم اذیتش می کنه ...این مانتو رو بدید بهش .. نمی خواستم با اون مانتوی پاره بره خونه... حسین آقا قلب درست و درمونی نداره ...می ترسم اگه حریر رو تو این وضع ببینه دوباره حالش بد بشه..

-دستتون درد نکنه ...

علیرضا سرش را پایین انداخت و گفت:

-هر موقع بهتر شد بهم خبر بدید ...کاش می شد امشب اینجا بمونه ...

مریم خیره نگاهش کرد و جواب داد:


romangram.com | @romangram_com