#حریم_و_حرام_پارت_80
افتاد روی خواب! »
دستش رو گذاشت رو دستم. نگاهش نکردم! چون فرصت نداشتم و اون قبل از هر عکس العملی دستم رو به دست گرفت و به سمت خودش کشید:
- چرا ساکتی؟
شونه ام رو بالا انداختم و در جواب گفتم:
- کجا می ریم؟!
به دستم فشاری وارد کرد:
- یه جای خوب!
دقایقی بعد رو به روی هتلی به نام ایستاد!
از ماشین پیاده شد و به سمتم اومد. در رو باز کرد و گفت:
- افتخار همراهی رو دارم خانوم مهدیان؟!
خندیدم و بی اراده.... نه! با اراده دستم رو توی دستاش گذاشتم و پیاده شدم.
هر دو شونه به شونه ی هم به سمت ورودی رفتیم!
- چرا هتل؟!
دادبه لبخندی زد و بدون این که نگاهش رو از رو برو بگیره گفت:
- کافی شاپ هتل عزیزم!
رنگ از چهره ام پرید!
از حرف بی منظوری که زده بودم و منظوری که اون از حرفم گرفته بود، خجالت کشیدم!
تا رسیدن به محل مورد نظر حرفی از دهنم خارج نشد!
ورودی کافی شاپ، دادبه خودش رو معرفی کرد. گارسونی ما رو تا میزی رزرو شده همراهی کرد و بار دیگه خوش آمد گفت.
نشستیم!
من که هنوز سعی می کردم از چشمای پر از خنده ی دادبه فرار کنم، نگاهم رو از اون بالا به شهر زیبای زیر پام انداختم.
- هیچ وقت فکر نمی کردم موقعیتش پیش بیاد و من به این هتل بیام.
دادبه لبخندی زد:
- چی سفارش می دی؟
romangram.com | @romangram_com