#حریم_و_حرام_پارت_172


با خودم حساب کردم یعنی ساعت چند برگشته؟! به ساعت پذیرایی نگاهی انداختم! دوازده بــود!

ناباورانه گفتم:

- باور کن نفهمیدم چه طور گذشت!

از روی مبل بلند شد:

-کار هر شبته؟!

عین خنگا پرسیدم:

- چی؟!

مهنّا:

- ه*ر*زگی! کار هر شبته؟!

به خودم اومدم. داشت چی می گفت؟ ابروهام تو هم گره خورد. لرزون و کم تعادل یه قدم به طرفش برداشتم.

ماهک! آروم، پاهات!

نه؛ انگار یه چیزی گفت؟! چی گفت؟

هر چی که گفت! تو ولش کن!

چشمام رو روی هم گذاشتم.

آره خوبه! برو تو اتاقت. اون الان عصبانیه! نمی فهمه چی می گه! تو کوتاه بیا!

لبم رو از داخل گاز گرفتم و دستام رو مشت کردم! داشتم خودم رو راضی می کردم که از اون جا برم؛ اما نمی شد! حق نداشت آزادیم رو بگیره! حق نداشت این جوری بهم توهین کنه! اونم ناحق!

دلم دستور داد: « جوابش رو بده دیــگه! »

لب وا کردم اما اون پیش دستی کرد:

- مونــدم تو بالا آوُرده ی کی بودی که بابات به من قالبت کرد؟!

از حیرت چشام گشـاد شد! منتظر دستور عقل یا دلم نشدم. با تمام قدرتی که از خودم سراغ داشتم، غیر منتظرانه خوابوندم تو صورتش! از صدایی که پیچید، به خودم اومدم! اما این بازگشت به خود، به پشیمونی ختم نشد! با چشایی که از فرط عصبانیت بیرون از حدقه بود، در حالی که قفسه ی سینه ام بالا و پایین می شد، زل زدم تو چشای ناباورش!

- من بالا آوُرده ی کی بودم؟ هــــان؟! جواب بــده با تــوئم! من بالا آورده ی کی بــودم؟

دستم رو کوبوندم به سینه ام:

- من... من زیادی از دَهَنـش بودم! زیادیش بودم که تفم کرد!


romangram.com | @romangram_com