#حریم_و_حرام_پارت_169

خنديدم:

- خفــه!

مريم هم خنديد و ادامه داد:

- بريم بيرون؟ اونم دوتايی؟!

نذاشتم حرفش تموم شه. ذوق زده قبول کرده و شيرجه زدم تو اتاق. مطمئن نبودم تماس رو قطع کردم يا نه!

يه دوش؛ لوسيون بدن! خشک کردن موهای فرم؛ برس! آرايش ملايم و در آخر با يه تيپ مقبول و راضی کننده از خونه زدم بيرون! اين اولين گشت و گذار بعد از ماه ها اسارت بود! از دست بابا گرفته تا نگهبان جديدم... مهنّا!

هنوز آفتاب غروب نکرده بود که با مريم رو ديواره های سد، مشغول باقالی خوردن شديم!

مريم:

- شرط می بندم تو هنوز اون آشغال رو فراموش نکردی!

انگشت ليموييم رو با سرخوشی و بی توجه به حضور آدم ها زبون زدم:

- شرط رو باختی! اون آشغال لياقت فکر کردن نداره!

مريم:

- دروغ مي گی ماهک!

نگاش کردم.

ادامه داد:

- اگه اين طوره که تو می گی، پس مرضت چيه؟ چرا عين آدم زندگيت رو نمی کنی؟

بحث تکراری بود اما اين بار مثل دفعات قبل از خودم دفاع نکردم.

مريم:

- ديدي گفتم هنوز تو ذهنته! بي خود هردفعه جبهه می گيری و انکار می کنی!

به طرفش چرخيدم:

- حق با توئه!

دوباره به جلو برگشتم:

- فراموشش نکردم چون نمی تونم!

نفسم رو دادم بيرون:

romangram.com | @romangram_com