#حریم_و_حرام_پارت_161
- اُه، آره! چی قبول شدی؟
مریم:
- چته؟ مگه تو قبول نشدی؟
خندیدم:
- چرا! منم قبول شدم. همون تک انتخاب! نگفتی چی آوردی؟
مریم:
- ادبیات شیراز! اینقـــده خوشحالم!
یواش گفتم:
- منم همین طور. خدا رو شکر که تو یه دانشگاهیم!
مریم هم به تبعیت ازم به آرومی پرسید:
- چیه؟ مگه عزرائیل خونه است؟!
- آره، همون لحظه که بهت اس ام اس دادم برگشت! خیلی خب؛ فردا می بینمت! باید بریم دنبال کارامون.
مریم:
- همون اِرَم؟
- همون ارم!
***
برای بار سوم شماره ی پرواز اعلام شد و همین بابا رو از جا بلند کرد:
- خانوم دل بکن دیگه! از پرواز جا می مونیم ها!
مامان نگاه نگرانش رو از من به سوی مهنّا برگردوند:
- مهنّا جان، دیگه سفارش نمی کنم؛ جون تو و جون ماهکم!
بدون این که نگام کنه سرش رو با لبخند تکون داد و مامان رو در آ*غ*و*ش گرفت. در کنار مامان، قد بلندش بیشتر به چشم می خورد! غصه دار چشم ازش گرفتم و به سمت بابا رفتم. من رو ب*و*سید و زیر گوشم گفت:
- منتظر شنیدن موفقیت هات تو دانشگاه هستم! بی خبرم نذار.
رو به روش قرار گرفتم. به معنای قبول حرفش، پلک زدم و بی هیچ حرفی ازش جدا شدم. و مامان... نتونستم طاقت بیارم و تو ب*غ*لش گریه رو سر دادم. دل کندن سخت بود واسم. تا حالا نشده بود که بخوام ازشون دور بمونم.
مامان:
romangram.com | @romangram_com