#حریم_و_حرام_پارت_132


لبخندی به چشمای نگرانش زدم:

- من میرم لباسم رو عوض کنم.

مامان:

- ساعت شیش بابات پرواز داره! واسه شام عموت اینا رو هم دعوت گرفتم.

- می ذاشتین واسه یه روز دیگه!

مامان:

- فکر کردم بهترین موقعیته!

نگاش کردم. نگاهش رو ازم گرفت:

- یه کم استراحت کن، بیا کمکم!

و رفت.دو پله ی رفته رو برگشتم:

- کاش علی آقا رو هم دعوت می کردید! مونا بدون علی جایی نمیره!

مامان توی خم راهرو به سمتم برگشت:

- خیالت راحت! به علی هم زنگ زدم.

سرم رو تکون دادم و راهی اتاق شدم.

نازنین با صدای بلندی گفت:

- حالا دیگه تحویل نمی گیری خانوم مهدیان؟!

نیم نگاهی بهش انداختم و با خنده گفتم:

- این جا همه خانوم مهدیان هستن، کدومشون؟!

نازی:

- با خود ناکستم! چرا خبر ندادی امروز واسه انتخاب رشته میری؟ ها؟!

مهسا ریز ریز خندید:

- منم جای ماهک بودم، با ته مونده ی رتبه ها نمی پریدم!

مونا محجوبانه خندید و گفت:


romangram.com | @romangram_com